نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

خانم شماره بدم !!!

 

خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته...!

 



:: بازدید از این مطلب : 813
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 29 مهر 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

حکایت یک سفارش محبت آمیز...

قهوه‌ی مبادا... suspendedcoffee

 

این داستان شما را بیشتر از یک فنجان قهوه‌ی در یک روز سرد زمستانی گرم خواهد کرد...

 

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...

بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند...

و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند،

و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...

از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟

دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...

 آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...

سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...

همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،

مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟

خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...

سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد...

بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،

بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید...

قهوه مبادا برگردانی‌ است از........ suspended coffee

نتیجه اخلاقی:

گاهی لازمه که ما هم کمی سخاوت بخرج بدهیم و قهوه مبادا... ساندویچ مبادا... آب میوه مبادا... لبخند مبادا... بوسه مبادا...و مباداهای دیگر...

که دل خیلی ها از اونا می خواد... و چشم انتظارند... که ما همت نموده و قدمی در سرزمین صورتی محبت و عشق بگذاریم ...

و به موجودات زنده... و بخصوص به انسانهای امیدوار و آرزومند توجهی کنیم...

 



:: بازدید از این مطلب : 937
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 20 شهريور 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

اولین فرمانده زن ایرانی !

 

پدر آرتمیس لو گدامیس نام داشت. وی فرماندار شهرهالیکارناس مرکز کارپا بودو مادرش در جزیره ی کارت به دنیا آمده بود. در مورد ریشه ی نام این بانو دو نظر وجود دارد.

ممکن است نام این بانو از الهه ی یونانی یعنی آرتمیس که در اسطوره‌های یونانی، خدابانوی شکار و ماه و حاصلخیزی بوده، به عاریت گرفته شده‌باشد و از طرفی دیگر ممکن است ریشه ی نام این بانو از واژه‌های ایرانی آرتا، آرت، آرته (از اوستایی یا پارسی کهن) که می‌تواند به بزرگ، خوب، پاک واژه‌شناسی شود، گرفته شده‌باشد. بنابر این واژه‌شناسی آرتمیس می‌تواند «بانوی پاک، بزرگ، ...» باشد.

این بانو در سال 480 پیش از میلاد مسیح با پنج رزمناو سنگین تریوم و هشت هزار سپاهی پیاده مرکب از هشت هنگ و دو گردان ششصد نفره از نیروهای زبده گارد جاویدان که توسط خشاریارشاه برای محافظت از ملکه آرتمیس اعزام شده بودند در جنگ سالامیس شرکت کرد.


ایرانیان که شاهد دلاوری بانوی زیبای ارتش خویش بودند به جوش خروش درآمده و دلیرانه میجنگیدند تا مبادا به بانو آسیب برسد مخصوصا دو گردان محافظ جان ملکه که از سپاه جاویدان بودند آنچنان دلاوری کردندکه ملکه نیز تهیج شد و این دلاوری باعث محبویبت وی تا زمان حاضر نیز شده است.

وی را از سویی یونانی میدانیم و از سویی خشن ترین دشمن یونانیان میدانیم و از سویی دلاور ترین فرمانده ایرانی که ضمن اینکه شکست فاحشی بر یونانیان وارد کرد قوای دریایی فنیقیه را که از نبرد فرار میکردند و در خطوط دفاعی ایران شکاف ایجاد کرده بودند را دنبال نمود و ضمن غرق نمودن ناوگان فنیقی ناوگان یونانی را که در شکاف نفوذ کرده بود و قصدحمله از پشت به ناوگان ایران را داشت شکست .

در سالهای دهه شصت میلادی (دهه چهل خورشیدی) نیروی دریایی ایران، برای نخستین بار ناو شکن بزرگی را به نام یک زن نام گذاری کرد و او «آرتمیس »بود.
ناو شکن آرتمیس در دوران خدمت «دریاسالار فرج الله رسایی» به آب انداخته شد و سالها بر روی آبهای خلیج همیشه فارس پاسدار سواحل ایران بود.

معروفیت آرتمیس در تمام دوران ادامه داشت و حتی در دوره ساسانی و اسلامی نام بسیاری از دختران دربار حتی سلاطین سلجوقی آرتمیس بود و او بسیار محبوب شاهان میهن دوست مثل ملکشاه سلجوقی جلال الدین خوارزم و شاه عباس بود و قبل اسلام نیز که گفتنش لزوم ندارد که چه بسا نام بسیاری از دختران ایرانی آرتمیس بود.

آرتمیس همیشه مورد احترام دربار و شخص شاه بود و غالبا مورد مشورت شاه قرار میگرفت و در شورای جنگی رای وی از آرا مهم محسوب میشد و در آخر وی ضمن فرماندهی ناوگان ایران سمت ساتراپ کاریه عضو شورای عالی دفاعی ایران و عضو وزارت جنگ و عضو عالی وزارت دفاع و فرمانده سپاه غربی ایران و فرمانده دو گردان جاویدان و فرمانده پنج رزمناو سنگین بود و دست آخر اینکه وی نخستین بانوی دریانورد و نخستین وزیر دفاع زن جهان میباشد.


شاید آرتمیس اولین زنی باشد که به خواستگاری مردها می رفت.اون به خشایار شاه پیشنهاد ازدواج داد.آرتمیس عاشق خشایارشاه شد.

با این حال او هرگز با خشایار شاه شاه ازدواج نکرد و خشایار شاه با شاهزاده خانم استر یهودی ازدواج کرد! بله ، مهم نیست که چقدر این عشق بین خشایارشاه و آرتمیس بزرگ بود ، اما آنها هرگز ازدواج نکردند . استر ،همسر و ملکه فارسیان شد اما با این حال ، خشایار شاه عشق اصلی آرتمیس بود.

 



:: برچسب‌ها: اولین فرمانده زن ایرانی ! ,
:: بازدید از این مطلب : 887
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 2 مرداد 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

همسرم اجازه داد یک شب را با زن دیگری باشم

ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند. لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید

او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.

زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.

آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.

آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.

ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود که منوی رستوران را میخواند.

من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم…

وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که میتوانستم تصور کنم.

چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.

کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.

و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.

هیچ چیز در زندگی مهمتر از خانواده نیست.

زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.

این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید.

به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته.

امروز بهتر از دیروز و فرداهای ناشناخته است.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 647
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 15 تير 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

کلید

 

به نقل از وبلام شاعر طنز پرداز و اندیشمند رضا فیض : به نام املت دسته دار

 

این شعر هیچ ربطی به نماد انتخاباتی هیچ نامزد و ستادی ندارد.

وا میشود به عادت معمول با کلید

هر قفل و در،به دست شما هست تا کلید

درها بدون شک،همگی باز می شوند

در قفلشان فرو برود هر کجا، کلید

در را برای باز شدن آفریده اند

اما به شرط آن که بُوَد با شما کلید

وقتی که قفل باز شود با فشار دست

یعنی که قفل وا شده اما نه با کلید!

" از اتفاق های درون اتاق ها "

" دارد هزار خاطره و ماجرا،کلید "

"در ها همیشه مسئله دارند " جالب است!

از راه قفل رابطه دارند با کلید

هرگز گشودن در بسته گناه نیست

وقتی که آفریده برایش خدا کلید

تا بوده،بوده یک تنه مشکل تراش،قفل

تا بوده،بوده یک سره مشکل گشا ٬ کلید

قفلی که فکر باز شدن نیست در سرش

حالا تو هی بساز براش از طلا، کلید

گاهی اگر نخورد به در، یا که سخت خورد

باید که اندکی بشود جا به جا،کلید

زیرا به هیچ درد پس از آن نمی خورد

قفلی که رفته داخل آن، را به را، کلید

گاهی که در به سعی خودش باز می شود

یعنی که احتیاج ندارد به ما، کلید

این یک سفارش است،که حتماً عمل کنید!

حالا که مثل بنده اسیر مشاکلید

آدم برای کار مهم، گاه لازم است

از روی هر کلید بسازد دو تا کلید

من خانه ام نمونه ی یک جای ساکت است

حتی درون قفلش ، ندارد صدا،کلید

هرگز یکی به قفل در ما نمی خورد

بارد اگر به روی زمین از هوا ٬کلید

این راز خلقت است که جفت است هر چه هست

یعنی بدون قفل ندارد بقا ٬ کلید

آری اگر نبود به قفل احتیاج خلق

کی می شدند این همه درگیر با کلید

از قفل کهنه می شود آموخت عشق را

آسان ز قفل کهنه نگردد جدا، کلید

هرگز جدا نمی کند آن قفل را زخویش

وقتی چشیده مزه ی یک قفل را کلید

هر قفل با کلید خودش باز می شود

دارد بدون شک همه ی قفل ها کلید

مشکل گشودن است و گره باز کردن است

کارش همیشه هست در این راستا کلید

گاهی نگاه کن به سراپای قفل خویش

هرگز مکن به داخل آن بی هوا کلید

وقتی که قفل مسئله دارد، درست نیست

بردن درون مسئله تا انتها، کلید

یا، نه ! کلید مسئله دارد، بدون شک

از جا تکان نمی دهد آن قفل را کلید

وقتی کلید می شکند در درون قفل

از در بلند می شود آواز واکلید!

با این شکستن است که یکباره می کند

در راه قفل جان خودش را فدا،کلید

غیر از درون قفل خودش من شنیده ام!

باور کنید، هیچ ندارد صفا کلید

دل می زند به ورطه ی دریای قفل ها

وقتی که یک کلید شود نا خدا کلید

یارب روا مدار که بیگانگان کنند،

هرگز به قفل مام وطن آشنا، کلید!

روزی گره ز کار دلش باز می شود

قفلی که می کند همه شب ذکر  یا کلید!

بی شک کلید هست شریک گناه قفل

وقتی مسلم است برایش خطا،کلید

از قفل، با کلید،درست استفاده کن

کاری نکن به جان تو گردد بلا، کلید

یک عمر میتوان سخن از قفل یار گفت

پس در میان این همه مضمون چرا کلید!؟

گفتم خدا نکرده نیفتد تزلزلی

در ذهن آن کسی که نیفتاده جا،کلید

مفهوم پشت پرده ی آن را شکافتم

چون از کلید ذهن تو فرق است تا، کلید

تا وا کنم طلسم مضامین بکر را

کردم ردیف شعر خود از ابتدا، کلید

بادا همیشه باب فتوحش گشاده تر

صد مرحبا کلید و هزاران زها کلید!

صد قفل اگر به درگه او رو بیاورند

تا صبح می دهد همه شان را شفا، کلید

یک لحظه هم ندیدمت از قفل خود جدا

ای مظهر رفافت و مهر و وفا ،کلید!

افسوس بسته ماند و نشد باز، گرچه من

کردم میان قفل مضامین بسا، کلید

یک دل به سینه دارم و یک شهر دلستان

یارب عنایتی کن و بفرست ،شاکلید

 



:: بازدید از این مطلب : 640
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 1 تير 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

طنز

مسابقه گل یا پوچ در مناظره بعدی

طنز و کاریکاتور > طنز - اولین جلسه از مناظرات انتخاباتی برگزار شد تا مشخص شود اساتید دانشگاهی مورد نظر رسانه ملی، سهم بالایی در طراحی کنکور متنوع سوالات از نامزدها داشتهاند.

اولین مناظره انتخاباتی 92 تفاوتهای زیادی با مناظرات انتخاباتی 88 داشت که به برخی از آنها اشاره میکنم؛ به هر حال این دوره، مناظرات با همفکری اساتید برجسته رسانه ملی و هزاران نفر ساعت کار کارشناسی تهیه و اجرا شده است:

- به جای استفاده از یک مجری - کرونومتر، از 2 مجری - کورنومتر استفاده شده بود که دومی در حالت سایلنت بود.
- مجری کارشناس کرونومتر اولی نیز علاوه بر اعلام زمان، در این دوره قرعه کشی را هم انجام می
داد تا بیشتر به چشم بیاید.
- مجری - کرونومتر مذکور در بخش دوم ایستاده، مناظره را پیگیری می
کرد تا تنوعی در کارش ایجاد شود.

- استفاده از تصویر گل و بلبل در پشت سر نامزدها که سخنان ویرانکننده آنها درمورد وضعیت کشور را به نوعی خنثی می کرد.
- همچنین به خاطر کمبود زمان، در این دوره هیچیک از نامزدها نتوانست از عبارت مشهور «من چقدر وقت دارم؟» یا «این چقدر وقت داره؟» استفاده کند.
- با توجه به هماهنگی
های انجام شده، در این دوره کار به اقوام و خانواده افراد کشیده نشد که االبته از هیجان مناظرات هم  کاست.
- در این دوره، کارشناسان خبره رسانه ملی برای جلوگیری از نشان دادن عکس و سند از سوی نامزدها، خودشان به میزان کافی عکس و طرح نشان دادند و مانع هرگونه «بگم بگم» شدند.

- همچنین در این دوره قاعده جالبی به طور خودجوش در میان نامزدها حاکم شد. نامزد مورد سوال واقع شده، پشت تریبون به سوال مجری - کرونومتر عزیز در 3 دقیقه پاسخ می
داد، نامزدهای دیگر نیز هرکدام در 90 ثانیه برنامه خودشان را مطرح میکردند و در پایان نامزد مورد سوال نیز در 2 دقیقه حرفهای خودش را تکمیل میکرد؛ به عبارتی هرکسی کار خودش را میکرد و رسما نامزد مورد سوال را به خودش واگذار میکرد! گویا قرار بر این بود که به نامزد مورد سوال، بی محلی شود!

و اما چند پیشنهاد:
- در دور دوم مناظرات، مشاعره نیز اضافه شود تا فضای ملودرام و اسلوموشن مناظره کامل شود.
- در جلسه بعد همچنین به جای قرعه کشی، از بازی «وسطی» برای قرعه کشی استفاده شود و دو فرد بی
طرف از رسانه ملی، نامزدها را با توپ هدف بگیرند، کسی که بل گرفت یا آخرین فردی بود که سوخت(!) آغازگر رقابت باشد.
البته برخی کارشناسان و اساتید دانشگاهی نزدیک به رسانه ملی بازی مفرح «موسیقی و صندلی» را نیز برای داغ شدن مناظرات در دست بررسی دارند.

- افزودن بخش آشپزی در 7 دقیقه برای محک زدن نامزدها جهت آشنایی با دستپخت
شان برای ملت در 4 سال آینده
- پخش موسیقی سنتی و لب زدن نامزدها و اجرا روی استیج به جای خواننده برای آشنایی با میزان سازگاری با موقعیت
های مختلف
- اضافه شدن بخش «رسم» با نمره. برای نمونه: برنامه خود را برای مساله جمعیت کشور با رسم شکل شرح دهید(3 نمره)

- از نامزدهای محترم خواسته شود که هر کدام «یک عدد جوک» تعریف کنند تا ببینیم در هجوم مشکلات می
توانند کام مردم را شیرین کنند یا نه؟
- برگزاری مسابقه دارت. انجام این مسابقه هم آمادگی جسمانی نامزدها را نشان می
دهد و هم هدفگیری دقیق آنها
- انجام بازی گل یا پوچ از سوی مجری برای افزایش هیجان مناظرات؛ خالی بازی آزاد است!

نکته:
با توجه به اینکه در این دوره همه چیز خیلی رسمی و قرعه
کشی اتفاق افتاد، پیشنهاد میشود بعد از قرعه کشی اول، آن نامزد نفر بعدی را مشخص کند و به همین ترتیب تا آخر. فرض کنید در این سری از مناظرات، با کارشناسی اساتید برجسته مدنظر رسانه ملی، از نامزدها پرسیده شود، برای سوال بعدی از کی بپرسم. پاسخ برخی نامزدها را در ادامه میخوانید:
مهندس غرضی: از خودم بپرس
دکتر حداد عادل: درد هجری چشیده
ام که مپرس
دکتر جلیلی: از 1+5 بپرس
دکتر روحانی: از عارف فقط نپرس
دکتر رضایی: از 1+2 بپرس
دکتر عارف: از هر کی دوست داری بپرس

 

بازتاب اولین مناظره در بیستوسی فرداشب
مجری با لبخندی روی لب: اولین دور مناظرات انتخاباتی شب گذشته پربیننده ترین برنامه قرن در جهان لقب گرفت و 81 میلیون نفر در داخل کشور و حدود 217 میلیون نفر در منطقه و جهان آن را تماشا کرده
اند.
- همچنین 123درصد مردم از اجرای مناظره به شکل جدید ابراز رضایت کردند. ضمن اینکه پلیس راهور در گفتگو با خبرنگار ما از خلوت شدن تمامی معابر داخلی و خارجی شهر تهران در حین مناظرات خبر داد.
- 145 نفر از نمایندگان مجلس، 465 استاد ارتباطات و همچنین 780 اقتصاددان کشور نیز در نامه
های جداگانهای به عزت الله ضرغامی از برگزاری موفق و نوآورانه مناظرات تقدیر و خواستار تداوم این نوع برگزاری مناظره شدند.
- بی
بیسی کیش و مات شد! بعد از پخش مناظره شب گذشته، مجریان این بنگاه خبرپراکنی، با دستپاچگی از موفقیت این برنامه سخن گفتند. حسینی بای به میان مردم رفته و از بازتاب آن بین مردم گزارشی تهیه کرده است که در ادامه می بینید...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 879
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 11 خرداد 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

ای آشنای درد جوامع بیا بیا

 

 

دستم اگر به دامن آن مهـــــــربان رسد

مرغ دعا به منزل هفت آســـــمان رسد

یاری که پی اش همه ی عمــر بوده ام

بر خانه ی دو دیده چنان میهمان رسـد

پیدا نبـــــــوده تا همگان عاشقش شوند

از مرد وزن گرفته به پیروجوان رسد

فـــــــرشی ز دیده زیر قدمهاش گسترم

تا شرح مقدمش به تمام جـــــهان رسد

چشمم جمال روشـــــــــن آن دلربا اگر

یکـــــــــدم ببیند آتش دل تا زبان رسد

چشمم در انتظار نگاهش سفیـــــــد شد

ترسم ندیده روی بهارش، خــزان رسد

ای آشنای درد جـــــــــــــوامع، بیا بیا

تیغ ستم نمانده که تا استخـــــوان رسد

 

مصطفی معارف کرج 16/2/92

 



:: بازدید از این مطلب : 633
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

مکان امن

 

دلم اگر چه غـــریبب است لیک تنها نیست

مکان امن برای قــــــــــــدم زدن ها نیست

هرآنکه قصد عبور از هـــــــوای من دارد

هوای ابری من فــــــکر وا شدن ها نیست

نشسته ای به مزاری که خالی ازمرده ست

کنون نیاز به تابوت و این کـــفن ها نیست

نمی شوم بخــــــــــدا خام چشم حیله گرت

گناه منحصرن حاصل دهــــــــن ها نیست

زبان ســــــــــــرخم اگر میدهد سرم برباد

مگر جدا شده از ســر، بسی بدنها نیست؟

بهار موسم پـــــــــــرواز بلبلان هم هست!!

در انحصار شکـــــــوفایی چمن ها نیست!!!!

کسی که چشم امیدش به ابر باران زاست

برای رفع عطش تشنه ی لجــن ها نیست

به باغ سبز خیالم سَرَک نکش هرگــــــــز

که لاله زار دلم جای بی وطن ها نیســت

مصطفی معارف 92/1/10 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 21 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

خیال

 

خیال می کنم از تو بریده ام دیگــــر

چو لذتی ز وصالت ندیده ام دیگـــــر

خیال میکنم ازچشم مست شعله ورت

ز چارشنبه ی آخرپریده ام دیگـــــــر

خیال میکـــنم از باغ سبز شعر ترت

نمی برم غزلی را که چــیده ام دیگر

خیال می کــنم امشب دویده ام تا ماه

دوان دوان به کنارت رسیده ام دیگر

به چشم ابری تو شهــد ناب می بینم

شراب چشم تو را سرکشیده ام دیگـر

خیال می کـــــــنم از چشم تو نیفتادم

ولی ز چشم سیاهت چـــکیده ام دیگر

خیال می کـنم اینجا درون من هستی

صدایت از ته قلبم شنیده ام دیگــــــر

خیال میکـــــــنم اما خیال یعنی چه؟

تو نیستی که درونم خــزیده ام دیگر

 

مصطفی معارف 8/2/92 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 576
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

مرد فقیرى بود که همسرش از شیر گاوشان کره درست میکرد و او آنرا به تنها بقالى روستا مى فروخت. آن زن روستایی کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت و همسرش در ازای فروش آنها مایحتاج خانه را از همان بقالی مى خرید.
روزى مرد بقال به وزن کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، دید که اندازه همه کره ها ۹۰۰ گرم است. 
او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره ها را به عنوان یک کیلویی به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: راستش ما ترازویی نداریم که کره ها رو وزن کنیم ولی یک کیلو شکر قبلا از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار دادیم.

 

 

یقین داشته باشيد که با مقیاس خودتان برای شما اندازه مى گیرند.

 



:: بازدید از این مطلب : 839
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 ارديبهشت 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

وصیت نامه منثورابوالقاسم حالت

طنز نويس معروف مجله هاي توفيق و گل آقا

با تخلص 'خروس لاري'

 

بعد مرگم نه به خود زحمت بسيار دهيد

نه به من برسر گور و کفن آزار دهيد

نه پي گورکن و قاري و غسال رويد

نه پي سنگ لحد پول به حجار دهيد

به که هر عضو مرا از پس مرگم به کسي

که بدان عضو بود حاجت بسيار دهيد

اين دو چشمان قوي را به فلان چشم چران

که دگر خوب دو چشمش نکند کار دهيد

وين زبان را که خداوند زبان بازي بود

به فلان هوچی رند از پی گفتار دهید

کله ام را که همه عمر پر از گچ بوده است

راست تحويل علي اصغر گچکار دهيد

وين دل سنگ مرا هم که بود سنگ سياه

به فلان سنگتراش ته بازار دهيد

کليه ام را به فلان رند عرق خوار که شد

ازعرق کليه او پاک لت و پار دهيد

ريه ام را به جواني که ز دود و دم بنز

درجواني ريه او شده بيمار دهيد

جگرم را به فلان بی جگر بی غیرت

کمرم را به فلان مردک زن بار دهید

چانه ام را به فلان زن که پي وراجي است

معده ام را به فلان مرد شکمخوار دهيد

تا مگر بند به چيزي شده باشد دستش

لااقل ت خ م مرا هم به طلبکار دهید

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 523
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 فروردين 1392 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

درد تنهایی

 

یه حسی داره بم میــــــگه دوباره میشه برگردم

هنوزم عاشقت هستم، اگرسُـــــــرخم اگر زردم

منــــــــــوبا درد تنهایی نذار تنها، تو می دونی

که توگرمای تبهامم بدون گـــــــرمی ات سردم

بیاد روزهایی که من و تو مال هم بــــــــودیم

همه شب های تنهایی روبا یادت سحـــــرکردم

بیاد روزهایی که، کنارت شعــــــــــــر میگفتم

ومیبردی توبا یک خـــــــنده ازجونم همه دردم

اگه گم شم توی چشمات وآروم شم توی دستات

چه فرقی می کنه دیــگه که مَردم یا که نامَردم؟

چه باشی چه نباشـــی، بازهم درقلب من هستی

همیشه با منی، هرچـند در تنـــــهایی ام هر دم

 

 

 

مصطفی معارف 19/12/91 کرج



:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 26 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

معادل فارسی !
به روایت : رضا رفیع
_______________________________________

یک بار به استاد میر جلال الدین کزازی گفتم : استاد ! شما که تمام سعی تان را گذاشته اید که زبان فارسی را پاس بدارید ، از این که نام و نام خانوادگی اتان عربی است رنج نمی برید ؟

استاد مثل کسی که داغ دلش تازه شده باشد ، آهی کشید و گفت : چرا رنج می کشم . ولی وقتی به این موضوع فکر می کنم که معادل فارسی آن می شود : « سردار شکوه آیین زغال فروش » ، ترجیح می دهم که به میر جلاالدین کزازی بسازم ، و از خیر معادل فارسی آن بگذرم !

 

به نقل از سایت ایرافتا ( شاعران فارسی زبان )



:: بازدید از این مطلب : 903
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

ذهن مسئله پرداز

 

باید سکـــــــوت پیشه کنم بعد از این دگر

خون جگــــربه شیشه کنم بعد از این دگر

باید برون ز کاســــــه کنم چشمهای خود

دندان برون ز ریشه کنم بعد از این دگـر

چشمــــــــــــــــم به اتفاق و وقایع ببندم و

فکـــــــر فروش گیشه کنم بعد از این دگر

باید زبان خود بـِـبـُـرم، یا چــــــــو ابلهان

صحبت چنان کلیشه کـــنم بعد از این دگر

فرهاد اگر به جای سخــــن تیشه می زند

بر فـرق خود دو تیشه کنم بعد از این دگر

آهوی ذهن مسئله پرداز خـــــــــــویش را

چـــــندی برون زبیشه کنم بعد از این دگر

یارب چگــــــــــونه منطق انصاف زیر پا

وانگه وضـــو همیشه کنم بعد از این دگر؟

گوشی که نیست تا شنود حرفی از حساب

آیا سکـــــــوت پیشه کنم بعد از این دگر؟؟

 

مصطفی معارف 6/12/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 521
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 14 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

سارق اشکهای من

 

درد یارم، زجنس دردم نیســـــــت

رنگ رویش به رنگ زردم نیست

سخنش سرد ومنجـــــــــــــمد، اما

در کنارش نه!!،هیچ سـردم نیست

سارق اشکــــــــــــــهای من گم شد

اشکهایی که گــــــریه کردم نیست

صبح تا شب به غـُـــــصه مشغولم

فرصتی تا کمی بگــــــــردم نیست

با توجـــــــــــــــــه به حس حساسم

حس این دم چو حس هر دم نیست

اخـــــــــــتصاص زبان برای نبرد

اصطلاحی که در نبردم نیســــــت

بی خیالم ز ترس ِتهـــــــــــــدیدات

حس اینکه کنند طردم، نیســــــــت

درد من درد سفـــــــره های تهیست

درد یارم، زجنس دردم نیســـــــت

 

مصطفی معارف 7/12/91 تهران



:: بازدید از این مطلب : 500
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف
داستانک( عاشق ابدی‌ )
این داستان رو امیر خان تتلو نوشته راستش خود من هم همیشه ایشون رو یه خواننده رپ میشناختم ولی با خوندن این داستان قشنگ نظرم بکلی تغییر کرد من اصوال از رپ خوشم نمیاد و از امیر جان هم ...ولی این داستان رو که خوندم خیلی منو تکون داد و نظرم راجع بهش اساسی تغییر کرد
یه روز یه جوونی‌ دور از جون شما تصادف می‌کنه و ضربه مغزی میشه :( بعد از عمل مغزی اون دوباره به هوش میاد ولی‌ با این تفاوت که از اون به بعد پسر وقتی‌ میخوابید ادامهٔ خواب دیشب رو میدید ! اوضاع کاملأ فرق کرده بود چون اون دیگه ۲ تا زندگی‌ داشت ! وقتی‌ میخوابید اونور بیدار میشد و هر شب و هر شب ادامهٔ خواب‌های دیشب ! تا اینکه پسر توی زندگیه داخل خوابش عاشقه یک دختر میشه !

اون انقدری عاشق بوده که دوست داشت بیشتر وقتش رو تو خواب با عشقش بگذرونه !

تو زندگیه داخل خواب تلاش میکنه برای رسیدن به دختر : ورزش ، کار و سختی برای هدف که اون هدف چیزی نبود جز عشق ! سعی‌ میکنه بخاطر دختر آدم موفق ،سالم و خوبی‌ باشه و میشه !

ولی‌ تو زندگیه واقعی ... ! مصرف مواد و قرص خواب ! دوست داشت بیشتر وقت رو بخوابه که بره اون ور پیش دختر ولی‌ غافل از اینکه اینجا داره ذره ذره آب میشه !

پسر از خانواده ترد شد ! همهٔ دوستاش رو از دست داد ! پخشه خیابون‌ها تو خرابه ها :( داشت از خیابون رّد میشد دوباره تصادف کرد !

این‌بار وقتی‌ چشماش رو باز کرد تو آغوش عشقش بود سالم و موفق ! پسرک از دنیا رفته بود ولی‌ نمی‌دونست که اگه از دنیا بره، میره درست همونجا که دلش میخواست چون اگه می‌دونست خیلی‌ قبل تر خود کشی‌ کرده بود ولی‌ اون باید میموند و توشه جمع میکرد که حالا که نیست همونجا باشه که میخواد ! امیدوارم که خدا رفتگانتون و بیامرزه و همهٔ کسائی که از دست دادین الان جایی باشند بهتر از اینجا ! عاشقتونم ♥


:: بازدید از این مطلب : 493
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 5 اسفند 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف




نجار زندگی


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازیم باشیم.



:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف




یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


چنگیز خان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 513
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

طنز، شهروندان مختلف در مواجهه با زورگیری!

 

- شهروند کارمند: زورگیران تمام سوراخ سمبه های کارمند را می گردند، اما فقط قبض آب و برق و دفترچه قسط پیدا می کنند. شهروند کارمند حال ندارد واکنشی نشان دهد.

- شهرونددهه پنجاه: تا جایی که می تواند کتک می خورد اما پولش را حفظ میکند.

- شهروند دهه شصت: تا جایی که میتواند کتک میخورد و پولش را هم از دست می دهد.

- مسئول مربوطه: حضور زورگیران در سطح شهر را تکذیب می کند، زورگیران نیز با گذاشتن چند یادگاری روی بدن مسئول، حضورشان را تایید می کنند.

- یکی از مسئولین: به زورگیران قول استخدام رسمی همراه با بیمه و مزایا را میدهد. زورگیران سلاح بر زمین می گذارند و روی ماه مسئول را می بوسند.

- پلیس: زورگیران را به خاطر پوشش بد و خارج از عرف، بازداشت می کند.

- شهروند کم درآمد: به جای پول برای زورگیرها کار می کند.

- شهروند پردرآمد: به زورگیرها پول می دهد و آنها را به استخدام خود درمی آورد.

- شهروند فیلسوف: سعی می کند از شیوه سقراط استفاده کند و با سوال کردن، ذهن مخاطب را به تفکر وادارد. به همین دلیل به زورگیران می گوید: «چرا زورگیری می کنید؟» زورگیران در ابتدا از شنیدن این سوال هَنگ می کنند اما بعد از چند ثانیه جواب را با استفاده از روش استدلال استقرایی و به صورت کاملا عملی و عینی به خورد فیلسوف می دهند. فیلسوف بعد از شکسته شدن سومین دندانش متوجه جواب می شود و فریاد می زند «یافتم، یافتم».

- شهروند جامعه شناس: به زورگیران توضیح می دهد که آنها قربانی فقر و شرایط بد جامعه هستند. سپس چیزهایی از «مارکس» و «اِنگلس» می گوید. زورگیران فکر می کنند او شیرین عقل است و به حال خودش رهایش می کنند.

- شهروند روشنفکر: سعی می کند با زورگیران وارد گفتگو شود اما زورگیران اقتدارگرایانه گفت و گو را مغلوبه می کنند و یک لایک بزرگ به روشنفکر نشان می دهند.

- شهروند کمونیست: به زورگیران توضیح می دهد که آنها جزو قشر توده و پایین دست اجتماع هستند که حقشان توسط امپریالیسم خورده شده است، پس باید زورشان را در جهت دیگری صرف کنند اما زورگیران چیزی از این حرف ها متوجه نمی شوند و می گویند: «این حرفا واسه زورگیر تُمبون نمی شه، یا باید پول بدی یا اینکه باید پول بدی!»

- شهروند کره ای: با موبایل سامسونگش آهنگ «گنگنم استایل» را پلی می کند. خودش و دزدها با شنیدن این آهنگ از خودبیخود شده و مچ دست چپ و راستشان را روی هم می گذارند و همراه با آهنگ بالا و پایین می پرند.

- شهروند ژاپنی: از داخل لباسش یک شی مستطیل شکل شبیه جعبه ادکلن بیرون می آورد و به زورگیران نشان می دهد و می گوید: «این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کومان است. احترام بگذارید.» زورگیران وحشتزده سلاح هایشان را روی زمین می اندازند و جلوی مرد ژاپنی زانو می زنند.

- شهروند چینی: با یک حرکت بروسلی وار دخل زورگیرها را می آورد.

- شهروند لوطی: بعد از اینکه کتک مفصلی از زورگیران می خورد، ماجرا را برای رفیقش «قیصر» به این صورت تعریف می کند: «خلاصه چند نفر بودن، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت. آره و اینا خیلی بودن، کریم آقا هم بود. می شناسیش؛ کریم آب منگل. آره، گفتن اِخ کن، گفتم ندارم. از ما نه، از اونا آره. تو نَمیری، ما اصلا یه شاهی تو جیبمون نبود. خلیل نامرد گفت؛ فِرِش بدین. تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی ضامن دار اومد بیرون، رفتم اومدم، دیدم کسی نیست، همه خوابیدن. پریدم سر کوچه. رفتم دم کوچه مهران بغل این نُرقه فروشیه. اومدم پایین یه پسر هیکل میزون، اینجوری زد تو سینه م. افتادم تو جوب. گفتم هِتِته. گفت عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومیشو زد، از اولیش قایم تر. دست کردم تو جیبم که برم و بیام، چشامو باز کردم دیدم مریض خونه روسهام. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شومام بگین زده. آره، خوبیت نداره ...»

 

 



:: بازدید از این مطلب : 604
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

مناظره زنـدگی و مـرگ


    زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
    تو اژدهایی مترصد بلعیدن

    مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
    تو آغازی به آلام دنیوی

    زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
    تو جابری که دریغ از این لحظه نداری

    مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
    من منتخب آنها برای رهایی از تو

    زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
    من فرصت دوباره باهم بودنشان

    مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
    من جرثومه ای برای گریز از این وادی

    زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
    من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر

    مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
    من گریزی برای رهایی از این مخمصه

    زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
    تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق

    مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
    تو اصراری زجرآلود به بودن او

    زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
    تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق

    مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
    من تیر خلاصی از این عذاب

    زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
    تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن

    مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
    تو جزای جرم زندگی بدون او



    زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
    تو خلوت سرد تنهایی

    مرگ: من فرصت گرم انتقامم
    تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور

    زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
    تو نزول او به پست ترین جای ممکن !

    مرگ: ............................... !!!

 

مرگ بر مرگ ...

درود بر زندگی...



:: بازدید از این مطلب : 822
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

پیـغام گیر تلفن برخی شاعـران ایـرانی !

زنگ زدن توی این روزها فقط برای مسائل کاری نیست و در اکثر مواقع از سر دلتنگیه و به نوعی یاد کردن از دوستان و رفقا به حساب میاد. هرچند بعضی وقت ها با صدای پیغام گیر مواجه می شیم که میگه : لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید ... اما تا حالا هیچ فكر كردید اگه زمان شاعرای قدیمی تلفن و پیغام گیر وجود داشت، شاعرا واسه پیغام گیرشون چه متنی رو میذاشتن؟! هرچند این مطلب برای خیلی از شما دوستان شاید چیز جدیدی نباشه ولی مرور دوباره اش هم خالی از لطف نیست.


پیغام گیر تلفن حافظ :


رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور!


پیغام گیر تلفن سعدی :

از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم


پیغام گیر تلفن فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر تلفن خیام :
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!


پیغام گیر تلفن مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون، رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا، خندان شوم شادان شوم !
برگو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!


پیغام گیر تلفن بابا طاهر :

تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت !


پیغام گیر تلفن منوچهری دامغانی :

از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!


پیغام گیر تلفن نیما (در خانه ای که در یوش بود) :

چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش


پیغام گیر تلفن نیما (در زمانی که در تهران زندگی می کرد) :

آی آدم ها!
كه اندرپشت خط
در انتظار پاسخی هستید !
یك نفر هم، اینك اندر خانه ی ما نیست!
كه پاسخ گوی الطاف شما باشد.
اگر با دست و پای دائم از چنگ فضای سرخ ناامنی
و این دریای تندوتیره و سنگین كه می دانید
رها گشتم
و سوی خانه برگشتم
سلامی گرم خواهم داد در پاسخ
محبت های بسیار عزیزان را...


پیغام گیر تلفن شاملو :

بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمیت
آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویم
تانگاه که توانستن سرودی است


پیغام گیر تلفن سایه :

ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان


پیغام گیر تلفن فروغ :

نیستم... نیستم... اما می آیم... می آیم... می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم. می آیم. می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد ...

پیغام گیر تلفن شاعران شعر نو :

افسوس می‌خورم
چون زنگ میزنی
من خانه نیستم که دهم پاسخ تو را
بعد از صدای بوق
برگو پیام خود
من زود می‌رسم
چشم انتظار باش ...


یاد سهراب سپهری بخیر آنکه تا لحظه خاموشی گفت :
تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم، آرزویم همه سرسبزی توست ...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

مسافر ویژه: احمدی نژاد (قسمت اول)

فرش و قالی می‌بافتی ننه کاش پشت در و می‌ا‌نداختی ننه

گفتم: آقای احمدی‌نژاد شما را به خدا یک امروز را به مردم اختصاص بدهید. مردم نابود شده‌اند، فقیر شده‌اند، مادرشان به عزایشان نشسته. یک کاری بکنید.

 

 

احسان پیربرناش، گروه طنز- همیشه دوست داشتم رئیس دولت این مرز پرگوهر یک نفر از جنس خودمان باشد. یک نفر که دستش به نوشتن آشنا باشد، دلش از جنس دل خسته ما باشد، دل دریا را بشکافد، همه دنیا را بشکافد، باهوش باشد، چند تا چند تا راه حل‌ اقتصادی داشته باشد توی جیبش، به مجلس بیاید، حرف‌هایش را بزند، کتش را تنش کند و برود. کسی که بداند درد چیست. بداند وقتی مردم می‌گویند:«درد می‌کنه» منظورشان چیست. کسی که بامزه باشد، حرف که می‌زند قند توی دل ملتش آب شود. همیشه دنبال یک همچین کاراکتری بودم تا اینکه با احمدی‌نژاد آشنا شدم. شاید فاکتورهای مدنظرم را نداشت اما انصافن زیاد به مجلس سر می‌زد.

تقریبن هشت سالی هست که احمدی‌نژاد را سوار می‌کنم. مسافر قدیمی خودم است. در جایگاه یک کارشناس نیستم که بدانم به درد مملکت‌داری می‌خورد یا نه اما خوراک جمع‌های خودمانی است. یعنی کم نمی‌آورد این بشر توی شوخی و خنده. آن‌روز هم طبق معمول رفتم دنبالش تا برویم مجلس. با همان شوخی‌های همیشگی سوار شد و گفت: برویم که کار مملکت‌داری با شوخی و خنده نمی‌شود. (بعد زد زیر خنده)

گفتم: آقای احمدی‌نژاد شما را به خدا یک امروز را به مردم اختصاص بدهید. مردم نابود شده‌اند، فقیر شده‌اند، مادرشان به عزایشان نشسته. یک کاری بکنید.

با عصبانیت گفت: کی گفته مادرشان به عزایشان نشسته؟ چرا حرف در می‌آورید؟ هر کسی مادرش به عزایش نشسته بیاید میوه‌فروشی سر کوچه ما گوجه فرنگی بخرد کیلویی 500 تومان(دوباره زد زیرخنده).

گفتم: آقای احمدی‌نژاد؟ به خدا حق مردم ما این نیست.

گفت: بله، خب بنده هم معتقدم «مردمی که قالی می‌بافند نباید روی حصیر باشند. مردمی که ثروت دارند نباید فقیر باشند، مردمی که...»

با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم: یعنی شما واقعن به این چیزها اعتقاد دارید؟!

گفت: به خودم مربوط است. توی اعتقادات دیگران سرک نکش برادر من.

گفتم: صحیح می‌فرمایید اما باور کنید من دلم برای این مملکت می‌سوزد. مردم زیر فشار هستند.

گفت: جدی؟ از ساعت چند زیر فشار هستن؟ هفت؟ هشت؟ زودتر؟

گفتم: حالا هی به شوخی بگیرید.

گفت: به شوخی نگیرم، به کجا بگیرم؟!

گفتم: بنده را از این شوخی‌ها عفو بفرمایید ... از حق نگذریم اما جمله قشنگی گفتید. یک‌مقداری طول کشید اما ماهی را هر وقت از آب بگیری قشنگ است!

گفت: بله، واقعن قشنگ بود؛ البته ادامه هم دارد این متن... شاعر در ادامه می‌فرماید «کنارم هستی و اما دلم تنگ می‌شه هر لحظه، خودت می‌دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه» ... نه، ببخشید، این مال آهنگ قبلی‌اش بود. اَه، ادامه این یکی را یادم رفت. تو یادت نمی‌آید چی بود؟ «یه حلقه طلایی، اسمتو ...؟» نه، اینم نبود. چی بود خدای من؟ دیدی چی شد؟ این قدر حرف زدی درد مردم یادم رفت. حالا بروم مجلس چی بگم؟ بگم یادم رفت؟ بگم باید از اول گوش بدم؟ توام یه کمکی بکنی هم بد نیست‌ها. کار مملکت که یک نفره پیش نمی‌رود دوست عزیز. آهان، «پشت در رو ننداختی ننه، با خوب و بدم ساختی ننه ...» نه، اینم نیست. بی‌خیال آقا، اصلن امروز با آمریکا جمله می‌سازم.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

آوازهای نوبتی

 

خسته شده جان وتن از تلخی بی هم صحبتی

از قاب های زرد و از تصویر های صورتی

از چــــشمهای بسته بر ظلم و جنایات و ریا

از گـــــــــــوشهای خسته از آوازهای نوبتی

در بیشه شعر و ادب شیران تماشاگـر شدند

صد رحمت و صد آفرین بر شیرهای پاکتی

در کـــوره راه عاشقی عمر محبت کم شده

رو می کنم سوی خـــدا از عشقهای ساعتی

هرچـــند یاران دور من ابر بهاران دورمن

اما در اعماق دلم دریایی از ناراحــــــــــتی

خرداد شد پروانه شو این پیله ها را دورکن

چرخی بزن در آسمان کم رنگ کن کم طاقتی

 

مصطفی معارف 26/6/91 کرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 30 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

بمناسبت رحلت جانگداز نبی مکرم اسلام (ص) وشهادت دو غریب، غریب مدینه وغریب آشنای طوس (ع)

سفـرِصفر

 

 

صفر عزم سفــــــر دارد خدایا رحم کن بر ما

گمانم یک خـــــــبر دارد خدایا رحم کن بر ما

به پایان می شـود نزدیک این ماه ســراسرغم

چه صبری این صفردارد خدایا رحم کن برما

به چشمم اشک خشـــکیده توان گریه کی باشد

مگر اشکی دگـــر دارد؟ خدایا رحم کن بر ما

نمی دانم چه میخــواهد زجانم پشت هرغم،غم

زغم هم بیشتـــــــر دارد خدایا رحم کن بر ما

غم داغ پیمبر کم نبــــــــــود ای وای می دانم

به مشهد هم گـــذر دارد خدایا رحم کن بر ما

سه دنیا ازغم و ماتم، گـــــرفتار سه دریا غم

به لطف تو نظــر دارد، خدایا رحم کن بر ما

 

مصطفی معارف 21/10/91 کرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 279
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 21 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

به مناسبت فرارسیدن ایام حزن و اندوه اربعین حسینی

روشن گری ست ، شیوه ما با جهانیان
 



با کاروان عشـــــــــــق به پیکار می روم

غمگین و بی برادر غمخـــــوار می روم

من شاهد ِبریدن ِسرهای قدســــــــــــی ام

با خاطرات و محــــــنت بسیار، می روم

با کــــــــــــــــــودکان ِبی پدر ِکاروانمان

زن ها و شاهـــــــزاده ی بیمار می روم

دربار کــــــــــــفر منتظر شعله های من

با آتشـــــــــی به سینه به دربار می روم

ما خاندان حیدر کـــــــــــــرار و احمدیم

آزاده ام ، ولی چه گـــــــرفتار می روم

از قاتل حسین ، ندارم امید مهــــــــــــر

چشمی به لطف حضرت دادار می روم

چشم ستاره هم به تماشای من گــریست

این سان ، بســوی شام عزادار می روم

روشن گریست ، شیوه ی ما با جهانیان

با نور دل به جـــنگ شب تار می روم

در سینه داغ تلــــــــــخ برادر نشسته و

با یادگار او، چــــــــــو پرستار میروم



مصطفی معارف 3/10/91 کرج
 



:: بازدید از این مطلب : 319
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 10 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نازنین


نازنین ، دلبر، نگــــــــــــارم ، نازنین

با تو زین پس کــــــــار دارم ، نازنین

بعد ازین هر لحظه ام با یاد توســـــت

با تو بسیارســـــــــــت کارم ، نازنین

خسته تا ســــر حد مرگ از کار روز

سر به دامانت گــــــــــــذارم ، نازنین

نازنین ، هر روز بی یادت شب است

صد خــــــزان در هر بهارم ، نازنین

در کــــــــــــــــویر خاطراتم مهربان

جـــــــز گل رویت چه دارم ـ نازنین

هر ورق از دفترم ، تصویر توســـت

هر ورق صد گل بکــــــارم ، نازنین

دل بریدم از همه ، حتی خـــــــــودم

بعد ازین امـــــــــــــید وارم ، نازنین

صید من ، صید تو تقــــــــدیر منست

بنگــــــــر اکنون من شکارم ، نازنین

گـــــــــــــریه ی شب ها و تاثیر دعا

از سحــــــــــــر تا شام تارم ، نازنین

در تو تصویر خــــــــــــدا را دیده ام

جــــلوه ای ازهشت و چارم ، نازنین

نازنین بوی خــــــــــــــدا را می دهی

این من و این انتــــــــــظارم ، نازنین

تا همیشــــــــــه پیش من باشی عـزیز

نازنین دلبر نگـــــــــــــــارم ، نازنین



مصطفی معارف 5/10/91 تهران



:: بازدید از این مطلب : 273
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 5 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

ممنوع

 

خسته ام گریه مکــــــــن نازخریدن ممنوع

اینقدرجیغ مزن جیغ کــــــــــــشیدن ممنوع

صحبت حوصله وصبروتحــــمل هم نیست

حرف بیهــــوده مزن حرف شنید ن ممنوع

بس کن این صحبت بیجا وپریشان گــــویی

هی ازین شاخه به آن شاخــه پریدن ممنوع

لب بجزشکوه ز هم باز نکــــــــردی هرگز

بعدازین غر زدن و حــــرف بریدن ممنوع

گل نهادم سر راهت که دلت نرم شــــــــود

شکوه کردی که گل از باغچه چیدن ممنوع

تپش قلب مرا ، بودن تو معنا کــــــــــــــرد

ناله کردی که دگــــــــــر قلب تپیدن ممنوع

عمرکوتاه من و شکــــــــــــــوه طولانی تو

در چنین عمرچنان شکــــوه چپیدن ممنوع

تا دل شب پی یک هـــــــــــــدیه زیبا بودم

اخم کردی که برو ، دیر رســــیدن ممنوع

 

مصطفی معارف 30/9/91 کرج

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

چشمی به رنگ دریا

 

دوسِت دارم یه عالمه هر چی بگــــم بازم کمه

می خوام برات شـــروع کنم یه شعربی مقدمه

من از کجا شروع کنم که توی این همه خوبی

هر کدومو بخوام بگم می بینم اون خیلی کمه؟

عاشق رنگ چشماتم که رنگ دریا می مونه

دریا با اون قشنگــــــیاش پیش چشای تو نمه

وقتی که خنده می کــنی سقف دلم میاد زمین

قربون خـــــنده هات که تا موقع مرگ یادمه

برَن جلو بوق بزنن فرشته ها و حــــــــوریا

کـــجا فرشته می بره با یک نیگا دل از همه

لیچار که بارم میکنی ترانه هم ازم میخـوای

روتم که اونور می کـــنی تمام اینا در همه؟

 

مصطفی معارف 91/9/23 کرج

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 1 دی 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف


 

دست نیاز
 
کی می شـــــــــود زمفسده بیزارمان کنی

شرک از عمل بشــویی و دیندارمان کنی

از خواب غفلتی که گــــــــرفتار آن شدیم

با یک نهیب ســــــــــرزده بیدارمان کنی

آلوده ایم و مست و فراری زعقـل وهوش

زین مستی ومخاطره هشـــــــیارمان کنی

بی هوش گیج و منگ وسراپا شکسته ایم

فکری به حال پرده ی افکــــــارمان کنی

از پا فتاده دست نیازم ، چه می شـــــــود

مهمان به سفــــــــره خانه دلدارمان کنی؟

آیا بود دوباره به ما هم نظر شـــــــــود ؟

ترسم نظر نباشـــــــــــد و انکارمان کنی

صد ها گِــــــره فتاده به هر کار و بارما

دارم امید ، تا که سبکـــــــــــبارمان کنی

افکار پوچ و میل گنه می کــُـــــــشد مرا

کی می شـــــــــود زمفسده بیزارمان کنی

 
 
مصطفی معارف 17/8/91 کرج
 
 



:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : سه شنبه 21 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نمایی از ظهرعاشورا

 

 

بوی عطر و گلاب و طــــعم نبات

بوی ذکر و نیایش و صـــــــــلوات

بوی اسفـــــــــــند می زند به مشام

رخت ماتم ، ولی به قامت عــــــام

شهر ها پُر ز جامه های ســــــــیاه

ســـــــــــینه ها پُر ز درد و ماتم آه

بر در تکــــــــــــیه ها کتیبه ی غم

دسته ها صف کــــــشیده پشت عَلَم

چشمها مستعـــــــــــــــــــــــــــــــــــد بارانند

گــــــــــــوشها ملک نوحه خوانانند

دسته ها گرم مرثیه خــــــــــــوانی

چشـــــــــــــــــمها بی بهانه بارانی

سینه زنها به سینه می کــــــــــوبند

عــــــــــده ای خاک راه می روبند

بوی اسفـــــــند و نذری از همه جا

می نوازد مشام انســــــــــــــان را

هر کــــــجایی که مرثیه خوانیست

دو سه تا گـــــــــــوسفند قربانیست

طبل و سنج وغمی که دلگیر است

همنوا با صدای زنجـــــــــیر است

نوحه خوانها چو نوحه می خوانند

گـونه ها تشنـــــــــــــــگان بارانند

مردم اینـــــــــــجا همه سیه پوشند

در عزای حسین(ع)خود جــــــوشند

عده ای گـــــــــــــرم تعزیه خوانی

خوانش شعــــــــــــــرهای کاشانی

تعزیه یک نمایش غم نیســـــــــت

صحـــبت ازدرد بیش یا کم نیست

صحـبت از مرگ با وفاهایی ست

که در آن روح کربلا جاریست....

گـــــــرچه من خود ز خیل ایشانم

خـــــــــــــــــــاک پای تمام اینانم

 

مصطفی معارف ظهرعاشورای سال 90 تهران

 

 

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 15 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف


 

 ( داستان کوتاه )

سنگر تيربار

 

شب سايه تاريک خود را بر همه جا گسترانده است. صداي خفه منورها، اميد روشنايي زودگذرو اندک را در دل دشمن زنده مي کند. صداي صفير گلوله هاي رسام که تخته سياه آسمان را با گچ قرمز خط خطي ميکنند لحظه اي قطع نمي شود. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، و اين نشان از شدت نفرت دشمن از رزمندگان اسلام دارد.

ساعتي از درگيري در جزيره شلحه مي گذرد و بچه ها قسمتي از ماموريت محوله را انجام داده اند اما هنوز مقاومت پراکنده دشمن و از جمله مقاومت يک سنگر تيربار مانع پيشروي بچه هاست. سنگر در جاي حساس و مهمي واقع شده است و هر کسي که براي خاموش کردنش رفته ديگر برگشتن را تجربه نکرده است.

محموديکي از بچه هاي قديمي جنگ است که مسئوليت دسته يک گروهان الحديد را به عهده دارد.از دسته 30 نفري تحت امرش چند نفر بيشتر باقي نمانده اند. او تا پايان کار راه درازي در پيش دارد و اين در حالي است که زمان زيادي تا صبح باقي نمانده و اگر هواروشن شود کار بيش از پيش مشکل و طاقت فرسا خواهد شد.

سنگرتيربار که شديدا به مقاومت خود ادامه مي دهد مانع بزرگي بر سر راه عمليات است محمود براي لحظه اي در فکر فرو مي رود وظيفه اش در اين برهه خطرناک چيست؟ هر کس براي انهدام سنگر رفته ، کاري از پيش نبرده است.

انديشه اي در اعماق قلبش شکل مي گيرد. اما آيا صحيح است که دراين زمان نيروهاي پراکنده اش را بي سرپرست باقي بگذارد. کم کم خود را قانع مي کند، شور و شوق عجيبي سراپايش رافرامي گيرد. در انديشه اش جبران عقب ماندگي ها و جا ماندن هاي مکرر از قافله ياران را مي گذراند. لبخندي بر لبانش نقش مي بندد.

خيلي زود از روياهاي شيرين در مي آيد و پاي در راه مي نهد. اسلحه اش را حمايل کرده،نارنجکي به دست مي گيرد سينه خسته و داغدار خود را با زمين آشنا مي سازد و سينه خيز به سوي سنگر روانه مي شود به داخل کانال مي خزد. بوي تعفن جنازه ها آزارش ميدهد، کمي احساس سرما مي کند. چفيه اش را از گردن باز کرده به زير لباسهايش مي بندد، ساعت مچي خود را در جيب گذاشته تا استتار کامل شود. صداي ويز ويز گلوله هايي که جلوي صورتش در خاک فرو مي روند او را متوقف مي کند. دوباره مردد مي شود و ترس به جانش مي افتد.

به20 متري سنگر مي رسد آرام به جلو مي رود. زير لب ذکري را زمزمه مي کند .اين چندمتر گويا براي او طولاني ترين فاصله دنيا است. انگار زمان متوقف شده است. صداي نخلهايي که بريده شدن سر و يا شکستن کمرشان را فرياد مي کنند بعد از هر انفجار ازميان نخلستان به گوش مي رسد. صداي انفجار گلوله اي در قلب اروند و سپس صداي پاشيده شدن آب او را تکاني مي دهد. به 10 متري سنگر که مي رسد منوري اوج مي گيرد نور کاذب ولي زيبايش سايه سرخي بر صورت محمود مي اندازد. او متوقف مي شود سپيدي صورتش را ازسرخي نور منور دريغ مي دارد تا مبادا دشمن از وجودش آگاه شود.

بعداز لحظه اي دوباره سياهي شب غالب مي شود، به راه مي افتد. عرق سراسر صورتش را خيس کرده است. دستان عرق کرده اش را با قدرت تمام بر بدنه ناهموار نارنجک مي فشارد نسيمي گذرا از ميان گيسوان نخل ها به سوي انبوه ني هاي نيستان روان مي شود. صداي خش خشي که از آشوب گذشتن نسيم از ميان نيستان بر جاي مي ماند دشمن را سخت به هراس مي افکند.

تيراندازعراقي کورکورانه قلب نيزار را هدف مي گيرد. داس هول انگيز گلوله ها با بي رحمي ني ها را درو مي کند.

اواکنون در 5 متري سنگر جاي گرفته نارنجک را که گويا مي خواهد از ميان انگشتانش بگريزدبه دست ديگرش مي گيرد، سپس عرق دستش را با شلوارش پاک مي کند. آنقدر بر زمين فشارمي آورد و خود را به آن مي چسباند که گويي مي خواهد در آن فرو رود، نگاهي به سنگرمي اندازد. و راز شهادت بچه ها برايش معلوم مي شود. سنگر داراي 2 تيربار است يکي بالاي ديگري، تيربار اول در فاصله نيم متري زمين با گلوله هاي معمولي پاها را درومي کند و تيربار دوم نيم متر بالاتر از آن با گلوله هاي خود سرها را نشانه ميگيرد.

کارهايي را که بايد بکند مرور مي کند، آيه وجعلنا... قوت قلبش مي شود دشمن همچنان آهنگ مرگ مي نوازد. عزمش را جزم مي کند، هنوز به راه نيافتاده که منوري دوباره او را زمينگير مي کند، لعنتي...

منورهمچنان نورافشاني مي کند، هيکل درشت و غول آساي دو عراقي در پشت سنگر نمودار ميشود، زشتي هاي دنيا را در صورت آنها مي بيند. رويش را برمي گرداند عراقي در زيرنور منور سرک مي کشد محمود چونان جنازه اي بي حرکت باقي مي ماند، منور کم کم خاموش مي شود و غرش تيربارها دوباره آغاز مي گردد. حرکت مي کند مي داند که بدنش ازارتفاع نيم متر بالاتر نبايد برود اما وجود جنازه ها، تجهيزات و موانع ديگر اينکار را مشکل مي کند. جلوي سنگر تيربار قدري گود است و شکافي در زير تيربار اول قرار دارد. حالا به دو متري سنگر مي رسد. قدري جلوتر مي رود تکاني به خود مي دهد.قنداق اسلحه اش به لبه کلاه آهني مي خورد و صدايي بلند مي شود. بي معطلي به زيرجنازه ها مي خزد دشمن سرک مي کشد سايه يک عراقي بر وجودش سنگيني مي کند.

يادياز همرزمان شهيدش اکبري، قره داغي، همت، سرافراز و... مي کند رشته افکارش با ديدن قيافه دشمن از هم مي گسلد و بي حرکت مي شود تاريک تر از آن است که چيزي دستگيردشمن شود، عراقي به پشت سنگر مي خزد و تيراندازي دوباره شروع مي شود. محمود با ذکريا زهرا به گودي زير سنگر مي رود. ضامن نارنجک را کشيده براي اطمينان بيشتر اهرم ضارب را آرام رها مي کند کار خطرناکي است عرق سردي بر پيشاني اش مي نشيد. هزار ويک ، هزار و دو، هزار و سه و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب مي کند. ناگهان صداي ا نفجاري بلند مي شود سوزشي در پشت خود احساس مي کند. نمي داند چه روي داده ، گيج مي شود.

وقتي گرد و غبار مي خوابد تازه مي فهمد چه اتفاقي افتاده ،آري او به وسيله ترکش هاي نارنجک خودش که از شکاف زير سنگر به اين سو راه يافته بودند مجروح شده است. نارنجکي ديگر کشيده و به داخل سنگر مي اندازد از رو به روي شکاف خود را کنار مي کشد. صداي انفجار او را از هلاکت دشمن مطمئن مي سازد و لحظه اي بعد با سر دادن فرياد الله اکبر سقوط آخرين سنگر مقاومت دشمن را به اطلاع همرزمانش مي رساند.

به نقل از سایت گردان حضرت علی اکبر ( ع )



:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 11 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

مهتاب سرخ
 

مهتاب سرخ می دمد از شـــــــرق ِآفتاب

از حوض خون برآمده خورشید بی نقاب

از داغ ذبح بلبل زهـــــــــرای مرضیه(س) 

عالم به غم نشسته و خــورشید در حجاب

از چشم خیس و مشتعل ِآســــــــــــــمانیان

جاری شده به خاک زمین خون،بجای ِآب

شرم ات فلک!! که بعدِهزاران هزار سال

دزدت ربود گوهر و ماندی به قعر خواب

اکنون تویی و پرچم سـرخ و غمی بزرگ

زنجیر و طبل وسنج و سئوالات بی جواب

بر کاغذی که اشک مرا می کِشد به دوش

نامی معطر است به بوی خــــــوش ِگلاب

داغی ز قدمت همه اعصار، کـُــــــــهنه تر

اکنون ، نشسته بر"دل تنها"ی بو تـُــــراب

این قطره اشک ، هدیه به درگاهِ شاه عشق

باشد که دســـــــــتگیر شود ، موقع حساب

مصطفی معارف 23/8/91 کرج

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

در حرم آقا امام رضا(ع)

 

چشمه ی چشمام پرآبه که به پا بوست میام

سینه و قلبم کبابه ، که به پا بوســـــت میام

دست من کوتاه و، خرما بر نخیل و، یار دور

دل ولی ، درالتهابه ، که به پا بوست میام

کارهای عادی و روزانه تو شهــــــر شما

یا علی(ع)عین صوابه  که به پا بوست میام

در روایت ، وصف تضــمین شما از اهوا

مثل توصیف شرابه ، که به پا بوست میام

شب که میشه گـُــــــــــنبد زیبا و نورانی تو

فخــــــر ماه و آفتابه ، که به پا بوست میام

وقت پابوسی دلم سُــــر میخوره سمت شما

حال چشمامم خـرابه ، که به پا بوست میام

رسم پابوســــــــی نمیدونم ،ولی تو عاشقی

مقتدای من ربابه کــــــــه به پا بوست میام

یه کمی گندم تو دستامه ،؛ برای کـــفترات

گندمش ، از جنس نابه که به پا بوست میام

دیدن گـُــــــــــلدسته هات آرامش روح منه

روح من در انقلابه ، کـه به پا بوست میام

قربونت آقا ، که هر کی زائر قــــــبر توئه

یک بغل مشگل آوُرده تا تو حـــلالش بشی

مصطفی معارف 24/7/91 حرم مطهر آقا امام رضا (ع)

 



:: بازدید از این مطلب : 229
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

داستانی واقعی از یک پزشک اصفهانی

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد و گفت : یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید گیلکی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که : من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه
ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم 'فلان کس' را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که : من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت : آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
من هم گفتم : که ماهی در فریزر خانه ماست او هم با ناراحتی گفت : پس حداقل پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری بیست هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا طرف یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است !

البته شما بخوانید فروخته ...



:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

چه دخیلها که بستم !!!

 

به تلافی نگاهت ، غم کـــــــهنه را شکستم

به امید دیدن تو چـــــــــــــه دخیلها که بستم

همه شـــــب نشسته ام تا برسد ز تو، پیامی

به خیال کامیابی ، ســـــــــــر راه تو نشستم

چو فرشته صـــــــورتستی زتو دیده برندارم

نه طعامی و نه آبی ، به دم تو زنــــده هستم

زتمام خــــوبرویان ، دل و دیده هر دو کندم

زپری رخان بریدم ، زفــــــرشته ها گسستم

به تمام قد پریدم ، که مگــــــر به حلقه کوبم

به امید آنکه شاید برسد به حــــــــــلقه دستم

به گمانم آنچــــه گفتم ، همه مدح توست اما

چه کنم که رفته از یاد دگـــــــر ، بلی الستم

همگان به میگساری و وصال یار مست اند

من ِدلســــــــــپرده اما به نظاره ی تو مستم

 

مصطفی معارف 17/7/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نگاه نازنین

 

غزلی به پاس چشمت به گـــــلاب هدیه دادم

به نگاه نازنین تو نقاب ، هـــــــــــــــدیه دادم

به جزیره ی نگاهـــــت چو نشسته ام پریشان

همه موجهای اشک ات به ســـراب هدیه دادم

چو به تارهای مویت ، بوزد نسیم خـــــورشید

همه شعرهای خود را به شــــــراب هدیه دادم

به لبت که قند شرمنده شد از حـــــــــلاوت آن

دو سه غنچـــــه ی  انار و می ناب هدیه دادم

دگـــــــــــــرم نماند حالی که به درد دل سرایم

چـــــــو ترانه ای که درحال خراب هدیه دادم

به نوای تار مویت بنــــــــــــــواز، ساز ما را

کـــــــــه نوای سوزناکم ، به شباب هدیه دادم

به امید آنکه روزی برســــــم به وصل رویت

بستانم آن زلالی ، که به آب هـــــــــــدیه دادم

به تلاقی نگاهــــــــــــــــــــت به دلم پناه بردم

غزلی به پاس چشمت به گــــــلاب هدیه دادم

 

مصطفی معارف 16/7/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

سفره های خالی

 

مگـــــرمی شود چشم بست و ندید

کسی را نباشد توان خــــــــــرید؟

در این خشــک سالی تدبیر و رای

بجای عمل ، حــــــرف بیجا  شنید

چنان خالی از نان شده سفـــره ها

که باید بر آن نقشی از نان کـشید

کجـــــــــــــــایند مردان پر ادعا ؟

چه شد آن همه وعده ها و وعـید؟

بگــو پس همای سعادت کجاست؟

به سوی کــــــــدامین خرابه پرید؟

مرا تهمت نا شکــــــــــــیبی مزن

صــــــــــبوری تن درد مندم درید

چگونه توان شعر نغــــزی سرود

چو از گونه ی طفل اشکی چـکید؟

مگــر میشود خاطر آسوده داشت

ولی ناله ی بی غــــــــذایی شنید؟

تو کـــــز محنت رعیتت بی غمی

بگــــو رعیتت بر که بندد ، امید؟

مصطفی معارف 10/7/91 کرج

 



:: برچسب‌ها: سفره های خالی ,
:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 15 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

طنز

یك لقمه نان حلال!

 

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!
عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.
من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود

 



:: برچسب‌ها: یك لقمه نان حلال! ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 8 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

تقدیم به عزیزان جاوید الاثر

آرامشت آن روز، زَهـــــــرِ مادرت بود

فهمیده بودم ثبت نام آخـــــــــــــرت بود

روزی که رفتی تا بگیری قبض اعـزام

ذکــــــر و دعایم دائما ، پشت سرت بود

سجـــــــــــاده در تنهایی خود باز کردم

سجاده ام آن روز رنگِ  دفــــترت بود

چـــشمان من هر روز ابری تر، تو اما

شوق وصالت خـفته در چشم تـَرَت بود

در سینه ام ، آرامش دریا نشــــــــــسته

در خاطرم ، یاد عـــــزیزت نقش بسته

از زیر قرآن رد شدی با خـــنده ای ناز

معلوم بود از صــورت تو شوق پرواز

ساکت من اما گــوشه ای درگریه بودم

درهای های گریه ام ، امید اعجـــــــاز

رفتی نگاهت تا ابد ، در خاطــــرم ماند

من ماندم و تنهایی و، ســـــــجاده ی باز

رفتی بهاران زیادی آمــــــــــــد و رفت

گویا قناری هم ندارد ، شــــــــــوق آواز

عکسی که درآن خنده ات برلب نشسته

بر قاب دیوار اتاقم نقــــــــــــــش بسته

سی سال چشمم انتظارت را کـــــشیده

اخبار می گفت انتظارم سر رســـــیده

با دست پر گل آمدند از خـــــــطه نور

با کوله باری استخـــــــوان اما خمیده

با همت مردان پیگـــــــــــــیر تفحص

چشمانم امشب طعم آرامش چــــشیده

بر دستها می بینمت از پر ســـبک تر

وا میکنم از فکــــــــــــرم افکار تنیده

دیگر کــــــــنارت مادری تنها نشسته

بر کــــــوچه دل جای پایت نقش بسته

انگشتری دارم نگینش رنگ خون است

طرح نگینش ایه ی السابقـــــون است

هرچند مشتی استخوان است و پلاکی

اما برای کشورش همچون ستون است

در دلربایی گــــــوی سبقت را ربوده

در دلبری زیباترین فصل جنون است

رخت عروسی اش تبرُک شد بخونش

ازچشم زخم روزگاراما مصون است

 

مصطفی معارف 29/6/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

دختر ماشین شناس

چند روز پیش برای عوض کردن روغن ماشینم به مکانیکی رفته بودم، که دختر خانومی 27-26 ساله با کبکبه و دبدبه وارد شد و به مکانیک گفت:
ببخشید آقا، یه 710 می خواستم، می شه لطف کنین بدین؟
مکانیک گفت :710 تا چی؟
دختر خانوم گفت: 710 تا هیچ چی! 710 ماشین من گم شده، اگه می شه یه دونه بدین!
مکانیک گفت: 710؟ حالا این 710 چی هست؟
دختر خانوم که عصبانی شده بود گفت: آقا! مگه من باهات شوخی دارم؟ می گم یه 710 بده... چون خانومم فکر می کنی حالیم نیست؟ نه، خوبم حالیمه!
مکانیک بی چاره گفت: خدا شاهده خانوم، جسارت نکردم، ولی من نمی دونم شما چیو می گین!
دختره که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می اندازه گفت: بابا جون! عجب مکانیک بی عرضه ای هستی تو! همونی که وسط موتور ماشینه... کارش نمی دونم چیه، ولی همه ماشین خارجی ها دارن این قطعه رو... مال منم همیشه بوده... حالا من گمش کردم و یکی لازم دارم!
مکانیکه که کلافه شده بود یه کاغذ داد به خانومه و گفت می شه شکل این قطعه رو بکشی این جا؟
دختر خانوم هم با کلی ژست انگار که الان داوینچی می خواد مونالیزا رو بکشه یه دایره کشید و وسط اون نوشت 710 مکانیک یه نگاهی به شاهکار نقاشی انداخت و یه نگاهی هم به موتور ماشین من که درش باز بود کرد و گفت: خانوم این قطعه رو که می گین تو این ماشین هم هست؟ دختر خانوم با خوشحالی جیغی کشید و گفت: آره! اوناهاش!


می دونین چی رو نشون داد؟ این رو... عکسش رو گذاشته ام ببینین!

 

البته من وقت نداشتم عکسیو که گذاشته بودند کپی کنم ولی جهت اطلاع عرض کنم که درب 

موتور رو بر عکس دیده که روی آن نوشته شده بوده  OIL

 

 

از آن جایی که احتمال می دهم بعضی از خانم های محترمی که این ایمیل رو مطالعه می کنن

متوجه قضیه نمی شن یه توضیح کوتاه می دهم: باید این عکس رو 180 درجه بچرخونید تا متوجه بشید... اگه باز هم متوجه نشدید، دیگه کاری از دست من بر نمیاد!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 275
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 1 مهر 1391 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد