نوشته شده توسط : مصطفی معارف
:: بازدید از این مطلب : 528 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
:: بازدید از این مطلب : 513 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
طنز، شهروندان مختلف در مواجهه با زورگیری!
- شهروند کارمند: زورگیران تمام سوراخ سمبه های کارمند را می گردند، اما فقط قبض آب و برق و دفترچه قسط پیدا می کنند. شهروند کارمند حال ندارد واکنشی نشان دهد. - شهرونددهه پنجاه: تا جایی که می تواند کتک می خورد اما پولش را حفظ میکند. - شهروند دهه شصت: تا جایی که میتواند کتک میخورد و پولش را هم از دست می دهد. - مسئول مربوطه: حضور زورگیران در سطح شهر را تکذیب می کند، زورگیران نیز با گذاشتن چند یادگاری روی بدن مسئول، حضورشان را تایید می کنند. - یکی از مسئولین: به زورگیران قول استخدام رسمی همراه با بیمه و مزایا را میدهد. زورگیران سلاح بر زمین می گذارند و روی ماه مسئول را می بوسند. - پلیس: زورگیران را به خاطر پوشش بد و خارج از عرف، بازداشت می کند. - شهروند کم درآمد: به جای پول برای زورگیرها کار می کند. - شهروند پردرآمد: به زورگیرها پول می دهد و آنها را به استخدام خود درمی آورد. - شهروند فیلسوف: سعی می کند از شیوه سقراط استفاده کند و با سوال کردن، ذهن مخاطب را به تفکر وادارد. به همین دلیل به زورگیران می گوید: «چرا زورگیری می کنید؟» زورگیران در ابتدا از شنیدن این سوال هَنگ می کنند اما بعد از چند ثانیه جواب را با استفاده از روش استدلال استقرایی و به صورت کاملا عملی و عینی به خورد فیلسوف می دهند. فیلسوف بعد از شکسته شدن سومین دندانش متوجه جواب می شود و فریاد می زند «یافتم، یافتم». - شهروند جامعه شناس: به زورگیران توضیح می دهد که آنها قربانی فقر و شرایط بد جامعه هستند. سپس چیزهایی از «مارکس» و «اِنگلس» می گوید. زورگیران فکر می کنند او شیرین عقل است و به حال خودش رهایش می کنند. - شهروند روشنفکر: سعی می کند با زورگیران وارد گفتگو شود اما زورگیران اقتدارگرایانه گفت و گو را مغلوبه می کنند و یک لایک بزرگ به روشنفکر نشان می دهند. - شهروند کمونیست: به زورگیران توضیح می دهد که آنها جزو قشر توده و پایین دست اجتماع هستند که حقشان توسط امپریالیسم خورده شده است، پس باید زورشان را در جهت دیگری صرف کنند اما زورگیران چیزی از این حرف ها متوجه نمی شوند و می گویند: «این حرفا واسه زورگیر تُمبون نمی شه، یا باید پول بدی یا اینکه باید پول بدی!» - شهروند کره ای: با موبایل سامسونگش آهنگ «گنگنم استایل» را پلی می کند. خودش و دزدها با شنیدن این آهنگ از خودبیخود شده و مچ دست چپ و راستشان را روی هم می گذارند و همراه با آهنگ بالا و پایین می پرند. - شهروند ژاپنی: از داخل لباسش یک شی مستطیل شکل شبیه جعبه ادکلن بیرون می آورد و به زورگیران نشان می دهد و می گوید: «این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کومان است. احترام بگذارید.» زورگیران وحشتزده سلاح هایشان را روی زمین می اندازند و جلوی مرد ژاپنی زانو می زنند. - شهروند چینی: با یک حرکت بروسلی وار دخل زورگیرها را می آورد. - شهروند لوطی: بعد از اینکه کتک مفصلی از زورگیران می خورد، ماجرا را برای رفیقش «قیصر» به این صورت تعریف می کند: «خلاصه چند نفر بودن، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت. آره و اینا خیلی بودن، کریم آقا هم بود. می شناسیش؛ کریم آب منگل. آره، گفتن اِخ کن، گفتم ندارم. از ما نه، از اونا آره. تو نَمیری، ما اصلا یه شاهی تو جیبمون نبود. خلیل نامرد گفت؛ فِرِش بدین. تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی ضامن دار اومد بیرون، رفتم اومدم، دیدم کسی نیست، همه خوابیدن. پریدم سر کوچه. رفتم دم کوچه مهران بغل این نُرقه فروشیه. اومدم پایین یه پسر هیکل میزون، اینجوری زد تو سینه م. افتادم تو جوب. گفتم هِتِته. گفت عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومیشو زد، از اولیش قایم تر. دست کردم تو جیبم که برم و بیام، چشامو باز کردم دیدم مریض خونه روسهام. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شومام بگین زده. آره، خوبیت نداره ...»
:: بازدید از این مطلب : 604 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
مناظره زنـدگی و مـرگ
مرگ بر مرگ ... درود بر زندگی... :: بازدید از این مطلب : 822 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
پیـغام گیر تلفن برخی شاعـران ایـرانی !
:: بازدید از این مطلب : 226 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
مسافر ویژه: احمدی نژاد (قسمت اول) فرش و قالی میبافتی ننه کاش پشت در و میانداختی ننه گفتم: آقای احمدینژاد شما را به خدا یک امروز را به مردم اختصاص بدهید. مردم نابود شدهاند، فقیر شدهاند، مادرشان به عزایشان نشسته. یک کاری بکنید. احسان پیربرناش، گروه طنز- همیشه دوست داشتم رئیس دولت این مرز پرگوهر یک نفر از جنس خودمان باشد. یک نفر که دستش به نوشتن آشنا باشد، دلش از جنس دل خسته ما باشد، دل دریا را بشکافد، همه دنیا را بشکافد، باهوش باشد، چند تا چند تا راه حل اقتصادی داشته باشد توی جیبش، به مجلس بیاید، حرفهایش را بزند، کتش را تنش کند و برود. کسی که بداند درد چیست. بداند وقتی مردم میگویند:«درد میکنه» منظورشان چیست. کسی که بامزه باشد، حرف که میزند قند توی دل ملتش آب شود. همیشه دنبال یک همچین کاراکتری بودم تا اینکه با احمدینژاد آشنا شدم. شاید فاکتورهای مدنظرم را نداشت اما انصافن زیاد به مجلس سر میزد. تقریبن هشت سالی هست که احمدینژاد را سوار میکنم. مسافر قدیمی خودم است. در جایگاه یک کارشناس نیستم که بدانم به درد مملکتداری میخورد یا نه اما خوراک جمعهای خودمانی است. یعنی کم نمیآورد این بشر توی شوخی و خنده. آنروز هم طبق معمول رفتم دنبالش تا برویم مجلس. با همان شوخیهای همیشگی سوار شد و گفت: برویم که کار مملکتداری با شوخی و خنده نمیشود. (بعد زد زیر خنده) گفتم: آقای احمدینژاد شما را به خدا یک امروز را به مردم اختصاص بدهید. مردم نابود شدهاند، فقیر شدهاند، مادرشان به عزایشان نشسته. یک کاری بکنید. با عصبانیت گفت: کی گفته مادرشان به عزایشان نشسته؟ چرا حرف در میآورید؟ هر کسی مادرش به عزایش نشسته بیاید میوهفروشی سر کوچه ما گوجه فرنگی بخرد کیلویی 500 تومان(دوباره زد زیرخنده). گفتم: آقای احمدینژاد؟ به خدا حق مردم ما این نیست. گفت: بله، خب بنده هم معتقدم «مردمی که قالی میبافند نباید روی حصیر باشند. مردمی که ثروت دارند نباید فقیر باشند، مردمی که...» با چشمهایی گرد شده پرسیدم: یعنی شما واقعن به این چیزها اعتقاد دارید؟! گفت: به خودم مربوط است. توی اعتقادات دیگران سرک نکش برادر من. گفتم: صحیح میفرمایید اما باور کنید من دلم برای این مملکت میسوزد. مردم زیر فشار هستند. گفت: جدی؟ از ساعت چند زیر فشار هستن؟ هفت؟ هشت؟ زودتر؟ گفتم: حالا هی به شوخی بگیرید. گفت: به شوخی نگیرم، به کجا بگیرم؟! گفتم: بنده را از این شوخیها عفو بفرمایید ... از حق نگذریم اما جمله قشنگی گفتید. یکمقداری طول کشید اما ماهی را هر وقت از آب بگیری قشنگ است! گفت: بله، واقعن قشنگ بود؛ البته ادامه هم دارد این متن... شاعر در ادامه میفرماید «کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه، خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه» ... نه، ببخشید، این مال آهنگ قبلیاش بود. اَه، ادامه این یکی را یادم رفت. تو یادت نمیآید چی بود؟ «یه حلقه طلایی، اسمتو ...؟» نه، اینم نبود. چی بود خدای من؟ دیدی چی شد؟ این قدر حرف زدی درد مردم یادم رفت. حالا بروم مجلس چی بگم؟ بگم یادم رفت؟ بگم باید از اول گوش بدم؟ توام یه کمکی بکنی هم بد نیستها. کار مملکت که یک نفره پیش نمیرود دوست عزیز. آهان، «پشت در رو ننداختی ننه، با خوب و بدم ساختی ننه ...» نه، اینم نیست. بیخیال آقا، اصلن امروز با آمریکا جمله میسازم.
:: بازدید از این مطلب : 273 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
آوازهای نوبتی خسته شده جان وتن از تلخی بی هم صحبتی از قاب های زرد و از تصویر های صورتی از چــــشمهای بسته بر ظلم و جنایات و ریا از گـــــــــــوشهای خسته از آوازهای نوبتی در بیشه شعر و ادب شیران تماشاگـر شدند صد رحمت و صد آفرین بر شیرهای پاکتی در کـــوره راه عاشقی عمر محبت کم شده رو می کنم سوی خـــدا از عشقهای ساعتی هرچـــند یاران دور من ابر بهاران دورمن اما در اعماق دلم دریایی از ناراحــــــــــتی خرداد شد پروانه شو این پیله ها را دورکن چرخی بزن در آسمان کم رنگ کن کم طاقتی مصطفی معارف 26/6/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 287 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
بمناسبت رحلت جانگداز نبی مکرم اسلام (ص) وشهادت دو غریب، غریب مدینه وغریب آشنای طوس (ع) سفـرِصفر صفر عزم سفــــــر دارد خدایا رحم کن بر ما گمانم یک خـــــــبر دارد خدایا رحم کن بر ما به پایان می شـود نزدیک این ماه ســراسرغم چه صبری این صفردارد خدایا رحم کن برما به چشمم اشک خشـــکیده توان گریه کی باشد مگر اشکی دگـــر دارد؟ خدایا رحم کن بر ما نمی دانم چه میخــواهد زجانم پشت هرغم،غم زغم هم بیشتـــــــر دارد خدایا رحم کن بر ما غم داغ پیمبر کم نبــــــــــود ای وای می دانم به مشهد هم گـــذر دارد خدایا رحم کن بر ما سه دنیا ازغم و ماتم، گـــــرفتار سه دریا غم به لطف تو نظــر دارد، خدایا رحم کن بر ما مصطفی معارف 21/10/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 279 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
به مناسبت فرارسیدن ایام حزن و اندوه اربعین حسینی روشن گری ست ، شیوه ما با جهانیان
:: بازدید از این مطلب : 319 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
نازنین :: بازدید از این مطلب : 273 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
ممنوع خسته ام گریه مکــــــــن نازخریدن ممنوع اینقدرجیغ مزن جیغ کــــــــــــشیدن ممنوع صحبت حوصله وصبروتحــــمل هم نیست حرف بیهــــوده مزن حرف شنید ن ممنوع بس کن این صحبت بیجا وپریشان گــــویی هی ازین شاخه به آن شاخــه پریدن ممنوع لب بجزشکوه ز هم باز نکــــــــردی هرگز بعدازین غر زدن و حــــرف بریدن ممنوع گل نهادم سر راهت که دلت نرم شــــــــود شکوه کردی که گل از باغچه چیدن ممنوع تپش قلب مرا ، بودن تو معنا کــــــــــــــرد ناله کردی که دگــــــــــر قلب تپیدن ممنوع عمرکوتاه من و شکــــــــــــــوه طولانی تو در چنین عمرچنان شکــــوه چپیدن ممنوع تا دل شب پی یک هـــــــــــــدیه زیبا بودم اخم کردی که برو ، دیر رســــیدن ممنوع
مصطفی معارف 30/9/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 232 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
چشمی به رنگ دریا دوسِت دارم یه عالمه هر چی بگــــم بازم کمه می خوام برات شـــروع کنم یه شعربی مقدمه من از کجا شروع کنم که توی این همه خوبی هر کدومو بخوام بگم می بینم اون خیلی کمه؟ عاشق رنگ چشماتم که رنگ دریا می مونه دریا با اون قشنگــــــیاش پیش چشای تو نمه وقتی که خنده می کــنی سقف دلم میاد زمین قربون خـــــنده هات که تا موقع مرگ یادمه برَن جلو بوق بزنن فرشته ها و حــــــــوریا کـــجا فرشته می بره با یک نیگا دل از همه لیچار که بارم میکنی ترانه هم ازم میخـوای روتم که اونور می کـــنی تمام اینا در همه؟ مصطفی معارف 91/9/23 کرج :: بازدید از این مطلب : 379 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
دست نیاز :: بازدید از این مطلب : 244 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
نمایی از ظهرعاشورا
بوی عطر و گلاب و طــــعم نبات بوی ذکر و نیایش و صـــــــــلوات بوی اسفـــــــــــند می زند به مشام رخت ماتم ، ولی به قامت عــــــام شهر ها پُر ز جامه های ســــــــیاه ســـــــــــینه ها پُر ز درد و ماتم آه بر در تکــــــــــــیه ها کتیبه ی غم دسته ها صف کــــــشیده پشت عَلَم چشمها مستعـــــــــــــــــــــــــــــــــــد بارانند گــــــــــــوشها ملک نوحه خوانانند دسته ها گرم مرثیه خــــــــــــوانی چشـــــــــــــــــمها بی بهانه بارانی سینه زنها به سینه می کــــــــــوبند عــــــــــده ای خاک راه می روبند بوی اسفـــــــند و نذری از همه جا می نوازد مشام انســــــــــــــان را هر کــــــجایی که مرثیه خوانیست دو سه تا گـــــــــــوسفند قربانیست طبل و سنج وغمی که دلگیر است همنوا با صدای زنجـــــــــیر است نوحه خوانها چو نوحه می خوانند گـونه ها تشنـــــــــــــــگان بارانند مردم اینـــــــــــجا همه سیه پوشند در عزای حسین(ع)خود جــــــوشند عده ای گـــــــــــــرم تعزیه خوانی خوانش شعــــــــــــــرهای کاشانی تعزیه یک نمایش غم نیســـــــــت صحـــبت ازدرد بیش یا کم نیست صحـبت از مرگ با وفاهایی ست که در آن روح کربلا جاریست.... گـــــــرچه من خود ز خیل ایشانم خـــــــــــــــــــاک پای تمام اینانم
مصطفی معارف ظهرعاشورای سال 90 تهران
:: بازدید از این مطلب : 240 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
( داستان کوتاه )سنگر تيربار
شب سايه تاريک خود را بر همه جا گسترانده است. صداي خفه منورها، اميد روشنايي زودگذرو اندک را در دل دشمن زنده مي کند. صداي صفير گلوله هاي رسام که تخته سياه آسمان را با گچ قرمز خط خطي ميکنند لحظه اي قطع نمي شود. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، و اين نشان از شدت نفرت دشمن از رزمندگان اسلام دارد. ساعتي از درگيري در جزيره شلحه مي گذرد و بچه ها قسمتي از ماموريت محوله را انجام داده اند اما هنوز مقاومت پراکنده دشمن و از جمله مقاومت يک سنگر تيربار مانع پيشروي بچه هاست. سنگر در جاي حساس و مهمي واقع شده است و هر کسي که براي خاموش کردنش رفته ديگر برگشتن را تجربه نکرده است. محموديکي از بچه هاي قديمي جنگ است که مسئوليت دسته يک گروهان الحديد را به عهده دارد.از دسته 30 نفري تحت امرش چند نفر بيشتر باقي نمانده اند. او تا پايان کار راه درازي در پيش دارد و اين در حالي است که زمان زيادي تا صبح باقي نمانده و اگر هواروشن شود کار بيش از پيش مشکل و طاقت فرسا خواهد شد. سنگرتيربار که شديدا به مقاومت خود ادامه مي دهد مانع بزرگي بر سر راه عمليات است محمود براي لحظه اي در فکر فرو مي رود وظيفه اش در اين برهه خطرناک چيست؟ هر کس براي انهدام سنگر رفته ، کاري از پيش نبرده است. انديشه اي در اعماق قلبش شکل مي گيرد. اما آيا صحيح است که دراين زمان نيروهاي پراکنده اش را بي سرپرست باقي بگذارد. کم کم خود را قانع مي کند، شور و شوق عجيبي سراپايش رافرامي گيرد. در انديشه اش جبران عقب ماندگي ها و جا ماندن هاي مکرر از قافله ياران را مي گذراند. لبخندي بر لبانش نقش مي بندد. خيلي زود از روياهاي شيرين در مي آيد و پاي در راه مي نهد. اسلحه اش را حمايل کرده،نارنجکي به دست مي گيرد سينه خسته و داغدار خود را با زمين آشنا مي سازد و سينه خيز به سوي سنگر روانه مي شود به داخل کانال مي خزد. بوي تعفن جنازه ها آزارش ميدهد، کمي احساس سرما مي کند. چفيه اش را از گردن باز کرده به زير لباسهايش مي بندد، ساعت مچي خود را در جيب گذاشته تا استتار کامل شود. صداي ويز ويز گلوله هايي که جلوي صورتش در خاک فرو مي روند او را متوقف مي کند. دوباره مردد مي شود و ترس به جانش مي افتد. به20 متري سنگر مي رسد آرام به جلو مي رود. زير لب ذکري را زمزمه مي کند .اين چندمتر گويا براي او طولاني ترين فاصله دنيا است. انگار زمان متوقف شده است. صداي نخلهايي که بريده شدن سر و يا شکستن کمرشان را فرياد مي کنند بعد از هر انفجار ازميان نخلستان به گوش مي رسد. صداي انفجار گلوله اي در قلب اروند و سپس صداي پاشيده شدن آب او را تکاني مي دهد. به 10 متري سنگر که مي رسد منوري اوج مي گيرد نور کاذب ولي زيبايش سايه سرخي بر صورت محمود مي اندازد. او متوقف مي شود سپيدي صورتش را ازسرخي نور منور دريغ مي دارد تا مبادا دشمن از وجودش آگاه شود. بعداز لحظه اي دوباره سياهي شب غالب مي شود، به راه مي افتد. عرق سراسر صورتش را خيس کرده است. دستان عرق کرده اش را با قدرت تمام بر بدنه ناهموار نارنجک مي فشارد نسيمي گذرا از ميان گيسوان نخل ها به سوي انبوه ني هاي نيستان روان مي شود. صداي خش خشي که از آشوب گذشتن نسيم از ميان نيستان بر جاي مي ماند دشمن را سخت به هراس مي افکند. تيراندازعراقي کورکورانه قلب نيزار را هدف مي گيرد. داس هول انگيز گلوله ها با بي رحمي ني ها را درو مي کند. اواکنون در 5 متري سنگر جاي گرفته نارنجک را که گويا مي خواهد از ميان انگشتانش بگريزدبه دست ديگرش مي گيرد، سپس عرق دستش را با شلوارش پاک مي کند. آنقدر بر زمين فشارمي آورد و خود را به آن مي چسباند که گويي مي خواهد در آن فرو رود، نگاهي به سنگرمي اندازد. و راز شهادت بچه ها برايش معلوم مي شود. سنگر داراي 2 تيربار است يکي بالاي ديگري، تيربار اول در فاصله نيم متري زمين با گلوله هاي معمولي پاها را درومي کند و تيربار دوم نيم متر بالاتر از آن با گلوله هاي خود سرها را نشانه ميگيرد. کارهايي را که بايد بکند مرور مي کند، آيه وجعلنا... قوت قلبش مي شود دشمن همچنان آهنگ مرگ مي نوازد. عزمش را جزم مي کند، هنوز به راه نيافتاده که منوري دوباره او را زمينگير مي کند، لعنتي... منورهمچنان نورافشاني مي کند، هيکل درشت و غول آساي دو عراقي در پشت سنگر نمودار ميشود، زشتي هاي دنيا را در صورت آنها مي بيند. رويش را برمي گرداند عراقي در زيرنور منور سرک مي کشد محمود چونان جنازه اي بي حرکت باقي مي ماند، منور کم کم خاموش مي شود و غرش تيربارها دوباره آغاز مي گردد. حرکت مي کند مي داند که بدنش ازارتفاع نيم متر بالاتر نبايد برود اما وجود جنازه ها، تجهيزات و موانع ديگر اينکار را مشکل مي کند. جلوي سنگر تيربار قدري گود است و شکافي در زير تيربار اول قرار دارد. حالا به دو متري سنگر مي رسد. قدري جلوتر مي رود تکاني به خود مي دهد.قنداق اسلحه اش به لبه کلاه آهني مي خورد و صدايي بلند مي شود. بي معطلي به زيرجنازه ها مي خزد دشمن سرک مي کشد سايه يک عراقي بر وجودش سنگيني مي کند. يادياز همرزمان شهيدش اکبري، قره داغي، همت، سرافراز و... مي کند رشته افکارش با ديدن قيافه دشمن از هم مي گسلد و بي حرکت مي شود تاريک تر از آن است که چيزي دستگيردشمن شود، عراقي به پشت سنگر مي خزد و تيراندازي دوباره شروع مي شود. محمود با ذکريا زهرا به گودي زير سنگر مي رود. ضامن نارنجک را کشيده براي اطمينان بيشتر اهرم ضارب را آرام رها مي کند کار خطرناکي است عرق سردي بر پيشاني اش مي نشيد. هزار ويک ، هزار و دو، هزار و سه و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب مي کند. ناگهان صداي ا نفجاري بلند مي شود سوزشي در پشت خود احساس مي کند. نمي داند چه روي داده ، گيج مي شود. وقتي گرد و غبار مي خوابد تازه مي فهمد چه اتفاقي افتاده ،آري او به وسيله ترکش هاي نارنجک خودش که از شکاف زير سنگر به اين سو راه يافته بودند مجروح شده است. نارنجکي ديگر کشيده و به داخل سنگر مي اندازد از رو به روي شکاف خود را کنار مي کشد. صداي انفجار او را از هلاکت دشمن مطمئن مي سازد و لحظه اي بعد با سر دادن فرياد الله اکبر سقوط آخرين سنگر مقاومت دشمن را به اطلاع همرزمانش مي رساند. به نقل از سایت گردان حضرت علی اکبر ( ع ) :: بازدید از این مطلب : 214 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
مهتاب سرخ مهتاب سرخ می دمد از شـــــــرق ِآفتاب از حوض خون برآمده خورشید بی نقاب از داغ ذبح بلبل زهـــــــــرای مرضیه(س) عالم به غم نشسته و خــورشید در حجاب از چشم خیس و مشتعل ِآســــــــــــــمانیان جاری شده به خاک زمین خون،بجای ِآب شرم ات فلک!! که بعدِهزاران هزار سال دزدت ربود گوهر و ماندی به قعر خواب اکنون تویی و پرچم سـرخ و غمی بزرگ زنجیر و طبل وسنج و سئوالات بی جواب بر کاغذی که اشک مرا می کِشد به دوش نامی معطر است به بوی خــــــوش ِگلاب داغی ز قدمت همه اعصار، کـُــــــــهنه تر اکنون ، نشسته بر"دل تنها"ی بو تـُــــراب این قطره اشک ، هدیه به درگاهِ شاه عشق باشد که دســـــــــتگیر شود ، موقع حساب مصطفی معارف 23/8/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 224 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
در حرم آقا امام رضا(ع) چشمه ی چشمام پرآبه که به پا بوست میام سینه و قلبم کبابه ، که به پا بوســـــت میام دست من کوتاه و، خرما بر نخیل و، یار دور دل ولی ، درالتهابه ، که به پا بوست میام کارهای عادی و روزانه تو شهــــــر شما یا علی(ع)عین صوابه که به پا بوست میام در روایت ، وصف تضــمین شما از اهوا مثل توصیف شرابه ، که به پا بوست میام شب که میشه گـُــــــــــنبد زیبا و نورانی تو فخــــــر ماه و آفتابه ، که به پا بوست میام وقت پابوسی دلم سُــــر میخوره سمت شما حال چشمامم خـرابه ، که به پا بوست میام رسم پابوســــــــی نمیدونم ،ولی تو عاشقی مقتدای من ربابه کــــــــه به پا بوست میام یه کمی گندم تو دستامه ،؛ برای کـــفترات گندمش ، از جنس نابه که به پا بوست میام دیدن گـُــــــــــلدسته هات آرامش روح منه روح من در انقلابه ، کـه به پا بوست میام قربونت آقا ، که هر کی زائر قــــــبر توئه یک بغل مشگل آوُرده تا تو حـــلالش بشی مصطفی معارف 24/7/91 حرم مطهر آقا امام رضا (ع)
:: بازدید از این مطلب : 229 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
داستانی واقعی از یک پزشک اصفهانی چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد و گفت : یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند. البته شما بخوانید فروخته ... :: بازدید از این مطلب : 232 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
چه دخیلها که بستم !!! به تلافی نگاهت ، غم کـــــــهنه را شکستم به امید دیدن تو چـــــــــــــه دخیلها که بستم همه شـــــب نشسته ام تا برسد ز تو، پیامی به خیال کامیابی ، ســـــــــــر راه تو نشستم چو فرشته صـــــــورتستی زتو دیده برندارم نه طعامی و نه آبی ، به دم تو زنــــده هستم زتمام خــــوبرویان ، دل و دیده هر دو کندم زپری رخان بریدم ، زفــــــرشته ها گسستم به تمام قد پریدم ، که مگــــــر به حلقه کوبم به امید آنکه شاید برسد به حــــــــــلقه دستم به گمانم آنچــــه گفتم ، همه مدح توست اما چه کنم که رفته از یاد دگـــــــر ، بلی الستم همگان به میگساری و وصال یار مست اند من ِدلســــــــــپرده اما به نظاره ی تو مستم مصطفی معارف 17/7/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 231 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
نگاه نازنین غزلی به پاس چشمت به گـــــلاب هدیه دادم به نگاه نازنین تو نقاب ، هـــــــــــــــدیه دادم به جزیره ی نگاهـــــت چو نشسته ام پریشان همه موجهای اشک ات به ســـراب هدیه دادم چو به تارهای مویت ، بوزد نسیم خـــــورشید همه شعرهای خود را به شــــــراب هدیه دادم به لبت که قند شرمنده شد از حـــــــــلاوت آن دو سه غنچـــــه ی انار و می ناب هدیه دادم دگـــــــــــــرم نماند حالی که به درد دل سرایم چـــــــو ترانه ای که درحال خراب هدیه دادم به نوای تار مویت بنــــــــــــــواز، ساز ما را کـــــــــه نوای سوزناکم ، به شباب هدیه دادم به امید آنکه روزی برســــــم به وصل رویت بستانم آن زلالی ، که به آب هـــــــــــدیه دادم به تلاقی نگاهــــــــــــــــــــت به دلم پناه بردم غزلی به پاس چشمت به گــــــلاب هدیه دادم مصطفی معارف 16/7/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 247 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
سفره های خالی مگـــــرمی شود چشم بست و ندید کسی را نباشد توان خــــــــــرید؟ در این خشــک سالی تدبیر و رای بجای عمل ، حــــــرف بیجا شنید چنان خالی از نان شده سفـــره ها که باید بر آن نقشی از نان کـشید کجـــــــــــــــایند مردان پر ادعا ؟ چه شد آن همه وعده ها و وعـید؟ بگــو پس همای سعادت کجاست؟ به سوی کــــــــدامین خرابه پرید؟ مرا تهمت نا شکــــــــــــیبی مزن صــــــــــبوری تن درد مندم درید چگونه توان شعر نغــــزی سرود چو از گونه ی طفل اشکی چـکید؟ مگــر میشود خاطر آسوده داشت ولی ناله ی بی غــــــــذایی شنید؟ تو کـــــز محنت رعیتت بی غمی بگــــو رعیتت بر که بندد ، امید؟ مصطفی معارف 10/7/91 کرج
:: برچسبها: سفره های خالی , :: بازدید از این مطلب : 218 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماستبندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت ميدهد تا آبي كه در شيرها ميريزد و ماست ميبندد حلال باشد. آقا تقي ميگويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
:: برچسبها: یك لقمه نان حلال! , :: بازدید از این مطلب : 234 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
تقدیم به عزیزان جاوید الاثر آرامشت آن روز، زَهـــــــرِ مادرت بود فهمیده بودم ثبت نام آخـــــــــــــرت بود روزی که رفتی تا بگیری قبض اعـزام ذکــــــر و دعایم دائما ، پشت سرت بود سجـــــــــــاده در تنهایی خود باز کردم سجاده ام آن روز رنگِ دفــــترت بود چـــشمان من هر روز ابری تر، تو اما شوق وصالت خـفته در چشم تـَرَت بود در سینه ام ، آرامش دریا نشــــــــــسته در خاطرم ، یاد عـــــزیزت نقش بسته از زیر قرآن رد شدی با خـــنده ای ناز معلوم بود از صــورت تو شوق پرواز ساکت من اما گــوشه ای درگریه بودم درهای های گریه ام ، امید اعجـــــــاز رفتی نگاهت تا ابد ، در خاطــــرم ماند من ماندم و تنهایی و، ســـــــجاده ی باز رفتی بهاران زیادی آمــــــــــــد و رفت گویا قناری هم ندارد ، شــــــــــوق آواز عکسی که درآن خنده ات برلب نشسته بر قاب دیوار اتاقم نقــــــــــــــش بسته سی سال چشمم انتظارت را کـــــشیده اخبار می گفت انتظارم سر رســـــیده با دست پر گل آمدند از خـــــــطه نور با کوله باری استخـــــــوان اما خمیده با همت مردان پیگـــــــــــــیر تفحص چشمانم امشب طعم آرامش چــــشیده بر دستها می بینمت از پر ســـبک تر وا میکنم از فکــــــــــــرم افکار تنیده دیگر کــــــــنارت مادری تنها نشسته بر کــــــوچه دل جای پایت نقش بسته انگشتری دارم نگینش رنگ خون است طرح نگینش ایه ی السابقـــــون است هرچند مشتی استخوان است و پلاکی اما برای کشورش همچون ستون است در دلربایی گــــــوی سبقت را ربوده در دلبری زیباترین فصل جنون است رخت عروسی اش تبرُک شد بخونش ازچشم زخم روزگاراما مصون است مصطفی معارف 29/6/91 کرج
:: بازدید از این مطلب : 245 نوشته شده توسط : مصطفی معارف
دختر ماشین شناس
چند روز پیش برای عوض کردن روغن ماشینم به مکانیکی رفته بودم، که دختر خانومی 27-26 ساله با کبکبه و دبدبه وارد شد و به مکانیک گفت:
البته من وقت نداشتم عکسیو که گذاشته بودند کپی کنم ولی جهت اطلاع عرض کنم که درب موتور رو بر عکس دیده که روی آن نوشته شده بوده OIL
از آن جایی که احتمال می دهم بعضی از خانم های محترمی که این ایمیل رو مطالعه می کنن متوجه قضیه نمی شن یه توضیح کوتاه می دهم: باید این عکس رو 180 درجه بچرخونید تا متوجه بشید... اگه باز هم متوجه نشدید، دیگه کاری از دست من بر نمیاد!
:: بازدید از این مطلب : 275 |
|
آرشیو مطالب آخرین مطالب پیوند های روزانه مطالب تصادفی مطالب پربازدید چت باکس
تبادل لینک هوشمند پشتیبانی LoxBlog.Com
|