نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

شوهر بیمار

زنه شوهرش رو می بره دکتر...
دکتر به زنه می گه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه.
باید خوب غذا بخوره ، هرچی که می خواد براش فراهم بشه و برای یک سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی حتی سر طلا و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشین.
توی راه برگشت مرده می پرسه: خانم ، دکتره چی گفت؟
زنه می گه: هیچی، گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری!



:: بازدید از این مطلب : 254
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : سه شنبه 29 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

کدام مستحق تریم ؟؟

            شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ….

بچه هاش شاد میشدن …
برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو واس شوما گرفد م ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

زن گفت : اما من مستحقم مادری من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردِن …اگه اینارو نگیری آ دلمو شیکستی... ! جونی بچه هات بیگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! آ خیر بیبینی این شب چله ایه

مادر!!!!



:: بازدید از این مطلب : 265
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : شنبه 26 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

آیا می دانستید (سری 25 (

آیا می دانستید که با یک مداد معمولی خطی به طول 58 کیلو متر می توان کشید؟

آیا می دانستید که مرغ با شنیدن صدای موسیقی بزرگترین تخم را می گذارد؟

آیا می دانستید که جگر تنها عضو داخلی بدن است که اگر با عمل جراحی قسمتی از آن بر داشته شود دوباره رشد می کند؟

آیا می دانستید که حلزون ها می توانند 3 سال متوالی بخوابند؟

آیا می دانستید در شیلی صحرایی وجود دارد که هزاران سال است در آن باران نباریده است؟

آیا می دانستید که قرنیه چشم تنها قسمت بدن است که خون ندارد؟

آیا می دانستید که حس بویایی خرس تقریباً صد برابر قوی تر از حس بویایی انسان است؟

آیا می دانستید که حنجره زرافه تار صوتی ندارد و گنگ است؟

آیا می دانستید که خرگوش و طوطی تنها حیواناتی هستند که بدون بر گشتن به عقب می توانند پشت سر خود را ببینند؟

آیا می دانستید که زنبور عسل دو معده دارد یکی برای جمع آوری عسل و دیگری برای هضم غذا؟

آیا می دانستید که شهر مکزیک سالانه بیست و پنچ سانتیمتر نشست می کند؟

آیا می دانستید که قلب میگوها در سر آنها قرار دارد؟

آیا می دانستید که کرم های ابریشم در 56 روز 6000 برابر خود غذا می خورد؟

آیا می دانستید که گونه ای از خرگوش قادر است 12 ساعت پس از تولد جفت گیری کند؟

آیا می دانستید که موشهای صحرایی چنان تکثیر می کنند که در عرض 18ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند؟

 



:: بازدید از این مطلب : 252
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

انتخاب درست ترین راه هنر است !!!!

 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که ازیک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد ودخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم

من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.
به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.



:: بازدید از این مطلب : 265
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف
 
آیا یارانه نقدی از دی ماه قطع می شود؟
اعلام کسری هشت هزار میلیارد تومانی بودجه برای تامین یارانه نقدی و احتمال قطع یارانه نقدی از دی ماه.

کسری بودجه هشت هزار میلیارد تومانی دولت در پرداخت یارانه های نقدی طی نه ماهه گذشته از سوی موسی الرضا ثروتی عضو کمیسیون انرژی مجلس در حالی منتشر شد که بسیاری از نمایندگان مجلس همزمان با تدوین بودجه سال 90 (و به رغم اصرار دولت در افزایش رقم یارانه نقدی) پیش بینی این کسر بودجه را کرده بودند.
محمدرضا تابش در مصاحبه ای در اسفند ماه سال گذشته با خبرگزاری ایلنا پیش بینی کسری هشت هزار میلیارد تومان دولت برای پرداخت یارانه نقدی را نخستین بار مطرح کرده بود.
وی در آن تاریخ با مقایسه بین درآمد حاصل از فروش حامل های انرژی و رقم پیش بینی شده در بودجه این پیش بینی را مطرح کرده بود، اما نکته جالب اینجاست که گزارش ثروتی از وضعیت پرداخت یارانه این میزان کسری را از آذر سال 89 محاسبه کرده است، در گزارش این عضو کمیسیون انرژی عنوان شده است که دولت از آذرماه سال 89 تا پایان شهریور ماه سال 90 مجموع درآمد حاصل از افزایش قیمت حامل‌های انرژی در 9 ماه شامل 6 ماه اول امسال و سه ماه آخر سال 89 حدود 17 هزار و 500 میلیارد تومان بوده است که در این مدت پرداختی یارانه نقدی به مردم 25 هزار و 500 میلیارد تومان برآورد شده است و به این ترتیب می توان گفت دولت در عمل سه ماه زود تر از موعدی که باید با کسری بودجه مواجه شده است و برای پوشش این کسری بودجه طی ماه های پاییز مجبور به استفاده از منابع درآمدی غیر از فروش حاملهای انرژی بوده است.
البته این در صورتی است که تصور کنیم دولت در این دوره زمانی تمامی تعهدات خود را در قبال بخش صنعت عملی کرده و هیچ رقمی از یارانه در نظر گرفته شده برای بخش صنعت به صورت نقدی به خانوارها پرداخت نشده باشد.
قابل ذکر است با در نظر گرفتن هزینه حدود 3.3 هزار میلیارد تومانی مربوط به یارانه نقدی و اظهارات صورت گرفته از سوی نمایندگان مجلس، در صورتی که دولت اجازه پیدا نکند  منابع بخش های دیگر را برای پرداخت یارانه نقدی هزینه کند، در عمل مجبور خواهد شد طی سه ماهه پایانی سال پرداخت یارانه نقدی را متوقف سازد.
تاخیر در پرداخت یارانه نقدی دز آذر ماه نیز می تواند تائیدی بر این نکته باشد که دولت برای تامین هزینه یارانه نقدی در ماههای آتی با مشکلات بیشتری مواجه خواهد شد.



:: برچسب‌ها: یارانه نقدی , خبرگزاری ایلنا , احتمال قطع یارانه نقدی ,
:: بازدید از این مطلب : 342
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 19 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

  احمدی نژاد در جمع عزاداران حسيني

رئيس جمهور و اعضای دولت با حضور در جمع هيات عزاداران حسيني نهاد رياست جمهوري در سوگ سرور و سالار شهيدان به عزاداري و سينه زني پرداختند.
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی ریاست جمهوری، دكتر محمود احمدي نژاد پيش از ظهر امروز (يكشنبه) پس از پايان جلسه هيات وزيران، به همراه اعضاي هيات دولت در ميدان شهدای دولت نهاد رياست جمهوري حضور يافت و در فضايي معنوي، به همراه عزاداران حسيني و با نوحه سرايي مداحان اهل بيت عصمت و طهارت در ماتم حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و ياران با وفايش سوگواري كردند.


 



:: برچسب‌ها: احمدی نژاد در جمع عزاداران حسینی ,
:: بازدید از این مطلب : 248
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : سه شنبه 15 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

بی تاب

 

بعد از آن ماتم سرای ماریه

کندر آن خون خدا شـــد جاریه

دختر زهرا(س) به ظاهرشد اسیر

همرهش خیل اسـیران چون سفــیر

روبروی ناقه ی دخت بتول(س)

بر نوک نی شد سرِسبط رسول(ص)

آیه ی قرآن تلاوت می نمود

گفته ی حق را قرائت می نمود

صوت قرآن خواندنش اعجاز کرد

انقلابی را ز نو آغاز کـــرد

انقلابی سرخ همچون خون پاک

انقلابی گرم همچون خون تاک

انقـــلاب نور چون بدر دجا

انقـــلابی سرخ با خون خدا

انقلابش آتشـــــــی افروخته

جان بو سفیانیان را سوخته

آتشی پر جوهر و سوزنده بود

آتشش در خامشی هم زنده بود

مر کب طفلان زهرا(س)و رباب(ع)

 اشتران بی جهـاز و بی رکاب

قافله اتراق در بیغــــــــوله کرد

 در پس ویرانه ای بیتوته کرد

خرد سالی زاده ی شاهم حسین(ع)

پرتو مهسای چون ماهم حسین (ع)

گلعـــــــــــذار لاله زار فاطمه(س)

با دو صد خوف وهراس و واهـمه

پیش زینب(ع) آمد و اینسان بگـفت

از دل پردرد و بی درمان بگفت

گفت دل تنگــم ز هجران پدر

عاشــــقم بر صوت قران پدر

همچو شمعی سوختم ازاین بلا

سوختم از داغ شاه کــــــربلا

سال بر من بگذرد یک ساعتم

از برای دیدنش بی طاقـــــتم

نا نجیبی آن دو را با هم بدید

صحبت آن طفل با زینب (ع)شنید

برد،سر را پیش روی دخــترک

آتشی افکـــند بر جن و ملک

کودک دریا دل روشـن ضمیر

بود در آن قافله او هم اســــیر

با ادب پیش رخ بابا نشـــست

خون زدود ازچهـره ی بابا به دست

با سر بابا هزاران راز گــــــفت

رمز و راز عشق را با ناز گفت

 گفت ای بابا کــــجایی باصفا؟

پس کجایی؟ای تو سبط مصـطفی(ص)

گفت کی ( که ای ) آخر شهید کربلا

از چه رو گشته سرت ازتن جدا

تو که اولاد پیمـــــبر(ص) بوده ای

بر همه سالار و ســرور بوده ای

ما امانتهای پیغـــــــــــــمبر(ص) بُدیم

زاده ی صـــــدیقه ی اطهر(س) بُدیم

گفت ای بابا تن پاکــت کجاست ؟

من چه دانم بعد ازاین خاکت کجاست؟

می زدندم سنگ ازکین، پس چرا

 خارجی خواندند این مردم مرا ؟!؟!؟!

خارجی خواندند وما را می زنند

 در غم ما شادمانی میکــــنند

سنگ بر سویم چرا انداخــتند

قدر بابای مرا نشناخــــــــتند

راس پاکت چون به نی آویختند

آتش داغت به دلها ریخــــتند

تا تهی مشـــک عمو از آب شد

غرق در خون،جمله اسطرلاب شد

تا که تو بر پای بودی دشـمنان

کی توان کردن نظر سوی زنان

چون درافتادی تو از پا آن زمان

ضربه ی شلاقشان بر کودکان

خیمه ها در آتش کین سوختند

 لاله ها درعشق آئین سوختند

شمع ها جام پُر ازخون خورده اند

نرگسان زین داغها افسرده اند...

یاسمن با ریحه ی دین دلخوش است

یاس هم با بوی یاسین دلخوش است

تا گلستان جملگی در این غم است

پیچـش نیلوفر از این ماتم است

مرغ دل پرواز سوی چشم کرد

زمزمی جاری ز کوی چشم کرد

آسمان شرمنده زین ماتم شــده

هم ملایک غرق بحر غم شده

بهر دیدارت دل من آب شد

 اشک در چشمان من مرداب شد

هجــر دیدارت مرا بیتاب کرد

لیک دیدارت مرا سیراب کرد  

 

مصطفی معارف 6/محرم الحرام/ 1417 تهران

 

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 256
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : شنبه 12 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

رباعیات عاشورایی  

 

در مسلخ عاشقی مروت تنهاست

دریای شجاعت و فتوت تنهاست

درعرش فرشتگان بگریند که وای

مصـداق تمامی اخوت تنهاست

*************************************

از خـون خـدا شنید هل من ناصـر

آشــفته شد و دوید  هل من ناصـر

بر صـــورت او مُهر قبولی دیدند

آتش شد و سر کشــید هل من ناصر

**************************************

صحرا همه پر گشت ز بوی اصغر(ع)

عالم همه محو گفتــگوی اصغر(ع)

ای کاش که می شکافت این سینه ی تنگ

تیری که نشست بر گلوی اصغر (ع)

********************************************** 

از زاویه ی دگر محـرم زیباسـت

وآن نقطه ی پیوند خدا با دلهاست

جایی است که لاله ها به ما می خندند !!

صد حیف که ذوالفقار حیدر تنهاست

در ظــهرِبلا ، نماز می خـوانَد شاه

یک دشـت و دو لشگـــرست و هفتاد ودو ماه

تاریخ در این منطقه از شرم، شکـست

هر ظالم ازین واقعه شد، روی ســــیاه

با سینه زدن کـسی به حق ره نَبَرَد

با رخـــــت سیاه ، راه بر شه نَبَرَد

ای شیعه ، اگربه جستجوی راهی!!

جز پیش خدا ! کسی ز یک ، ده نَبَرَد

یک سو عطشِ ِوصالِ ِحق در فوران

یک سو نگـــران ِملک ری تا غم نان

اندیشه!! وزین کــــــند بنی آدم را

حیف است که از ندیده ، باشی نگـران

مصطفی معارف  7/9/90 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 270
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

راز سر به مهر

 

آن راز سر به مهر، که گفتی به رود نیل

خواندی برآتشش ، که نسوزانی ام برخلیل

در کوره راهِ غار، ابو بکــــــر هم شنید ؟

سری میان خالق و مخـلوق ، از این قبیل

در ابتدای شصـت و یک هجــری آسـمان

آماده ی نگـارش منظـــومه ای جـــــــلیل

با شرح ِشرحه شرحه گی ِ یکــه تازعشق

یا شـرح ِجان فشــــــــانی محبوب جبرئیل

بغـضی رســید و باز گلـوی مرا فشـرد

اشـکی دوید وچشم مرا شست و، شد دلیل

جویی پر آب و کودک ِعطشان و َمشک ِخشک

شیری که فخر عالم هسـتی است بی بدیل

پورِعلی است این ، که کند عزم علــــقمه

غرق ِخجالت است از او، روی سلســـبیل

مشکش ازآب پرشد وکامش هنوز خشــــک

باران تیر بر سـرش آمد ز صـــدر و ذیل

براسـب می زند هی و،هـیهات، زان خسـان...

دست وفا و جود و سخا ، می شودعلیل

دســتی که اهل معرفتش بوسه می دهند

در سایه سارِمَشــک نشسته است درسبیل

ای دسـت گیرِخیل ِزمین خوردگــــان ِفرش

دستم بگـیر، پورِعلی ، جان من ، دخیل!

در حیرتم که بی صفتان ، چون چنین کنند؟

دون همتی است خاصــــیت مردم بخـیل

مصطفی معارف 5/9/90 تهران

 



:: بازدید از این مطلب : 367
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

گدا

 

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام!
من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام
رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
گفتم خب؟!
با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده! بيشعورا جوابمونو نميدن (اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر
ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري!
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت ميکنيم، خود من تا حالا به چند نفر همينجوري بي محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول ميخواد!
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد دلش رو شکسته بوديم...
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر
کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده اما...



:: برچسب‌ها: گدا , بغض , دروغ , زن , پزشک , پارک , ,
:: بازدید از این مطلب : 276
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

                              

اقبال

 

اقبال اگر همره و، گــــر بخت بود یار

می چینم از آن لعل لبت ، بوسه دو صد بار

هر گز نکنم روی ز رویت به دگر سوی

گویا که نگاهت به نگــــــاهم شده آوار

بر ناصیه ام ، از ازل عشق تو نوشـــتند

از پرتو عشق تو مرا ، بخشــش بسیار

پیوســــــــته مرا بیم فراوان ز تو دادند

از پند حکـــــــــیمان شده ام ، خسته و بیزار

طبعم فوران کـــرد تو و خاطــره ی تو

دل در تب و تاب است که اندازه نگــهدار

رنگـــــین شده با رنگ لبت ، دفتر قلبم

تزئین شده با شـکل تو، مجموعه ی افکار

امید که کــمتر شود این فاصله ی نحس

این جای تهی پر کن و، این فاصــله ، بردار

 

 

                                                         مصطفی معارف 2/8/90 تهران

 



:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 5 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

در این قحطی عشق مُردم سه ســوته

 

در این قحطی عشق ، مُردم سه ســوته

بسی گول و نیرنگ ، خوردم سه سوته

نشســـــتم به پایِ ِنهال کــــــرامت

ولی عاقبت ، فقر بردم سه ســـــوته

ز من عیب بســــیار گفتی و رفتی

تو گفتی و من ، می شمردم سه سـوته

تو مشغول خنده به گـــفتار طنزم

که من دل به دستت سپردم سه سوته

نه آبی ،نه نانی، نه آغـــوش گرمی!!

بجز دستت آن هم ، فشردم سه ســوته

طلای ِتحـــــمُل گــــرفتم به سـختی

شکــستی تو اما ، رکوردم سه سوته؟

زبی هم زبانی و داغ غـــــــریبی

در این قحطی عشق ، مُردم سه سوته

 

مصطفی معارف 30/8/90 کـــــرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 344
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : چهار شنبه 2 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

طلبه جوان و دختر فراری

 

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.

صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطايي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمايي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي‌نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي‌کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي‌دارند.

از مهمترين شاگردان وي مي‌توان به ملاصدرا اشاره نمود.

 

نكته اخلاقی :

اگر شب در حال درس يا مطالعه بوديد حتما از باز بودن درب اطمینان حاصل کنید ضمنا در اطاقتان هم حتماً شمع داشته باشيد

چون برق با كسي شوخي ندارد !!!



:: بازدید از این مطلب : 287
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 آذر 1390 | نظرات ()