نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

چه دخیلها که بستم !!!

 

به تلافی نگاهت ، غم کـــــــهنه را شکستم

به امید دیدن تو چـــــــــــــه دخیلها که بستم

همه شـــــب نشسته ام تا برسد ز تو، پیامی

به خیال کامیابی ، ســـــــــــر راه تو نشستم

چو فرشته صـــــــورتستی زتو دیده برندارم

نه طعامی و نه آبی ، به دم تو زنــــده هستم

زتمام خــــوبرویان ، دل و دیده هر دو کندم

زپری رخان بریدم ، زفــــــرشته ها گسستم

به تمام قد پریدم ، که مگــــــر به حلقه کوبم

به امید آنکه شاید برسد به حــــــــــلقه دستم

به گمانم آنچــــه گفتم ، همه مدح توست اما

چه کنم که رفته از یاد دگـــــــر ، بلی الستم

همگان به میگساری و وصال یار مست اند

من ِدلســــــــــپرده اما به نظاره ی تو مستم

 

مصطفی معارف 17/7/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 231
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 18 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

نگاه نازنین

 

غزلی به پاس چشمت به گـــــلاب هدیه دادم

به نگاه نازنین تو نقاب ، هـــــــــــــــدیه دادم

به جزیره ی نگاهـــــت چو نشسته ام پریشان

همه موجهای اشک ات به ســـراب هدیه دادم

چو به تارهای مویت ، بوزد نسیم خـــــورشید

همه شعرهای خود را به شــــــراب هدیه دادم

به لبت که قند شرمنده شد از حـــــــــلاوت آن

دو سه غنچـــــه ی  انار و می ناب هدیه دادم

دگـــــــــــــرم نماند حالی که به درد دل سرایم

چـــــــو ترانه ای که درحال خراب هدیه دادم

به نوای تار مویت بنــــــــــــــواز، ساز ما را

کـــــــــه نوای سوزناکم ، به شباب هدیه دادم

به امید آنکه روزی برســــــم به وصل رویت

بستانم آن زلالی ، که به آب هـــــــــــدیه دادم

به تلاقی نگاهــــــــــــــــــــت به دلم پناه بردم

غزلی به پاس چشمت به گــــــلاب هدیه دادم

 

مصطفی معارف 16/7/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 17 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

سفره های خالی

 

مگـــــرمی شود چشم بست و ندید

کسی را نباشد توان خــــــــــرید؟

در این خشــک سالی تدبیر و رای

بجای عمل ، حــــــرف بیجا  شنید

چنان خالی از نان شده سفـــره ها

که باید بر آن نقشی از نان کـشید

کجـــــــــــــــایند مردان پر ادعا ؟

چه شد آن همه وعده ها و وعـید؟

بگــو پس همای سعادت کجاست؟

به سوی کــــــــدامین خرابه پرید؟

مرا تهمت نا شکــــــــــــیبی مزن

صــــــــــبوری تن درد مندم درید

چگونه توان شعر نغــــزی سرود

چو از گونه ی طفل اشکی چـکید؟

مگــر میشود خاطر آسوده داشت

ولی ناله ی بی غــــــــذایی شنید؟

تو کـــــز محنت رعیتت بی غمی

بگــــو رعیتت بر که بندد ، امید؟

مصطفی معارف 10/7/91 کرج

 



:: برچسب‌ها: سفره های خالی ,
:: بازدید از این مطلب : 218
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 15 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

طنز

یك لقمه نان حلال!

 

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.
دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!
عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.
من فكر مي‌كنم پدر من پولش حرام است؛ چون هيچ‌وقت بركت ندارد و هميشه وسط برج كم مي‌آورد. تازه يارانه‌ها را خرج مي‌كند و پول آب و برق و گاز را نداريم كه بدهيم. ماه قبل گاز ما را قطع كردند چون پولش را نداده بوديم. ديشب مي‌خواستم به پدرم بگويم: اگر دنبال يك لقمه نان حلال بودي، پول ما بركت مي‌كرد و هميشه پول داشتيم؛ اما جرأت نكردم. اي كاش پدر من هم آدم حلال خوري بود

 



:: برچسب‌ها: یك لقمه نان حلال! ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 8 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

تقدیم به عزیزان جاوید الاثر

آرامشت آن روز، زَهـــــــرِ مادرت بود

فهمیده بودم ثبت نام آخـــــــــــــرت بود

روزی که رفتی تا بگیری قبض اعـزام

ذکــــــر و دعایم دائما ، پشت سرت بود

سجـــــــــــاده در تنهایی خود باز کردم

سجاده ام آن روز رنگِ  دفــــترت بود

چـــشمان من هر روز ابری تر، تو اما

شوق وصالت خـفته در چشم تـَرَت بود

در سینه ام ، آرامش دریا نشــــــــــسته

در خاطرم ، یاد عـــــزیزت نقش بسته

از زیر قرآن رد شدی با خـــنده ای ناز

معلوم بود از صــورت تو شوق پرواز

ساکت من اما گــوشه ای درگریه بودم

درهای های گریه ام ، امید اعجـــــــاز

رفتی نگاهت تا ابد ، در خاطــــرم ماند

من ماندم و تنهایی و، ســـــــجاده ی باز

رفتی بهاران زیادی آمــــــــــــد و رفت

گویا قناری هم ندارد ، شــــــــــوق آواز

عکسی که درآن خنده ات برلب نشسته

بر قاب دیوار اتاقم نقــــــــــــــش بسته

سی سال چشمم انتظارت را کـــــشیده

اخبار می گفت انتظارم سر رســـــیده

با دست پر گل آمدند از خـــــــطه نور

با کوله باری استخـــــــوان اما خمیده

با همت مردان پیگـــــــــــــیر تفحص

چشمانم امشب طعم آرامش چــــشیده

بر دستها می بینمت از پر ســـبک تر

وا میکنم از فکــــــــــــرم افکار تنیده

دیگر کــــــــنارت مادری تنها نشسته

بر کــــــوچه دل جای پایت نقش بسته

انگشتری دارم نگینش رنگ خون است

طرح نگینش ایه ی السابقـــــون است

هرچند مشتی استخوان است و پلاکی

اما برای کشورش همچون ستون است

در دلربایی گــــــوی سبقت را ربوده

در دلبری زیباترین فصل جنون است

رخت عروسی اش تبرُک شد بخونش

ازچشم زخم روزگاراما مصون است

 

مصطفی معارف 29/6/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 245
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 3 مهر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

دختر ماشین شناس

چند روز پیش برای عوض کردن روغن ماشینم به مکانیکی رفته بودم، که دختر خانومی 27-26 ساله با کبکبه و دبدبه وارد شد و به مکانیک گفت:
ببخشید آقا، یه 710 می خواستم، می شه لطف کنین بدین؟
مکانیک گفت :710 تا چی؟
دختر خانوم گفت: 710 تا هیچ چی! 710 ماشین من گم شده، اگه می شه یه دونه بدین!
مکانیک گفت: 710؟ حالا این 710 چی هست؟
دختر خانوم که عصبانی شده بود گفت: آقا! مگه من باهات شوخی دارم؟ می گم یه 710 بده... چون خانومم فکر می کنی حالیم نیست؟ نه، خوبم حالیمه!
مکانیک بی چاره گفت: خدا شاهده خانوم، جسارت نکردم، ولی من نمی دونم شما چیو می گین!
دختره که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می اندازه گفت: بابا جون! عجب مکانیک بی عرضه ای هستی تو! همونی که وسط موتور ماشینه... کارش نمی دونم چیه، ولی همه ماشین خارجی ها دارن این قطعه رو... مال منم همیشه بوده... حالا من گمش کردم و یکی لازم دارم!
مکانیکه که کلافه شده بود یه کاغذ داد به خانومه و گفت می شه شکل این قطعه رو بکشی این جا؟
دختر خانوم هم با کلی ژست انگار که الان داوینچی می خواد مونالیزا رو بکشه یه دایره کشید و وسط اون نوشت 710 مکانیک یه نگاهی به شاهکار نقاشی انداخت و یه نگاهی هم به موتور ماشین من که درش باز بود کرد و گفت: خانوم این قطعه رو که می گین تو این ماشین هم هست؟ دختر خانوم با خوشحالی جیغی کشید و گفت: آره! اوناهاش!


می دونین چی رو نشون داد؟ این رو... عکسش رو گذاشته ام ببینین!

 

البته من وقت نداشتم عکسیو که گذاشته بودند کپی کنم ولی جهت اطلاع عرض کنم که درب 

موتور رو بر عکس دیده که روی آن نوشته شده بوده  OIL

 

 

از آن جایی که احتمال می دهم بعضی از خانم های محترمی که این ایمیل رو مطالعه می کنن

متوجه قضیه نمی شن یه توضیح کوتاه می دهم: باید این عکس رو 180 درجه بچرخونید تا متوجه بشید... اگه باز هم متوجه نشدید، دیگه کاری از دست من بر نمیاد!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 275
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 1 مهر 1391 | نظرات ()