نوشته شده توسط : مصطفی معارف

مهتاب سرخ
 

مهتاب سرخ می دمد از شـــــــرق ِآفتاب

از حوض خون برآمده خورشید بی نقاب

از داغ ذبح بلبل زهـــــــــرای مرضیه(س) 

عالم به غم نشسته و خــورشید در حجاب

از چشم خیس و مشتعل ِآســــــــــــــمانیان

جاری شده به خاک زمین خون،بجای ِآب

شرم ات فلک!! که بعدِهزاران هزار سال

دزدت ربود گوهر و ماندی به قعر خواب

اکنون تویی و پرچم سـرخ و غمی بزرگ

زنجیر و طبل وسنج و سئوالات بی جواب

بر کاغذی که اشک مرا می کِشد به دوش

نامی معطر است به بوی خــــــوش ِگلاب

داغی ز قدمت همه اعصار، کـُــــــــهنه تر

اکنون ، نشسته بر"دل تنها"ی بو تـُــــراب

این قطره اشک ، هدیه به درگاهِ شاه عشق

باشد که دســـــــــتگیر شود ، موقع حساب

مصطفی معارف 23/8/91 کرج

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

در حرم آقا امام رضا(ع)

 

چشمه ی چشمام پرآبه که به پا بوست میام

سینه و قلبم کبابه ، که به پا بوســـــت میام

دست من کوتاه و، خرما بر نخیل و، یار دور

دل ولی ، درالتهابه ، که به پا بوست میام

کارهای عادی و روزانه تو شهــــــر شما

یا علی(ع)عین صوابه  که به پا بوست میام

در روایت ، وصف تضــمین شما از اهوا

مثل توصیف شرابه ، که به پا بوست میام

شب که میشه گـُــــــــــنبد زیبا و نورانی تو

فخــــــر ماه و آفتابه ، که به پا بوست میام

وقت پابوسی دلم سُــــر میخوره سمت شما

حال چشمامم خـرابه ، که به پا بوست میام

رسم پابوســــــــی نمیدونم ،ولی تو عاشقی

مقتدای من ربابه کــــــــه به پا بوست میام

یه کمی گندم تو دستامه ،؛ برای کـــفترات

گندمش ، از جنس نابه که به پا بوست میام

دیدن گـُــــــــــلدسته هات آرامش روح منه

روح من در انقلابه ، کـه به پا بوست میام

قربونت آقا ، که هر کی زائر قــــــبر توئه

یک بغل مشگل آوُرده تا تو حـــلالش بشی

مصطفی معارف 24/7/91 حرم مطهر آقا امام رضا (ع)

 



:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 آبان 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

داستانی واقعی از یک پزشک اصفهانی

چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد و گفت : یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید گیلکی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که : من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه
ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم 'فلان کس' را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که : من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت : آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
من هم گفتم : که ماهی در فریزر خانه ماست او هم با ناراحتی گفت : پس حداقل پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری بیست هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا طرف یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است !

البته شما بخوانید فروخته ...



:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 2 آبان 1391 | نظرات ()