نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم



گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم



گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم



گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم



گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم



گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم



گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم



گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم



گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

 

* اثر شاعره روشن دل  : مریم حیدرزاده
 

 



:: بازدید از این مطلب : 427
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

روز معلم روز عزیز ترین بندگاند خدا بزرگترین رهبران و بی ادعا ترین بزرگان مبارک

                                 بنام یزدان هستی بخش

                                             به مناسبت روز معلم

 

 

 

اندیشه ام از تو سبـــــــــــــــز و آباد شده
از جهل وغم این فـــــــــــــکرتم آزاد شده
در مکتب پاک و شـــــــــــــــاد استاد ببین
غم رفته زجانم ودلم شـــــــــــــــــــاد شده


 

در مکتب تو همیشه شاگردم مـــــــــــــــن
دور از رخ تو همیشه پر دردم مــــــــــــن
در فصــــــــــــــــل بهار و روز استاد ببین
بی نور معلم این چنین زردم مــــــــــــــــن


 

آموزش عشقم از همین مکتب توســـــــت
اندوخته ی سوادم از این لب توســــــــــت
گفتم که مریضم و بیا بستــــــــــــــــــر من
چون عامل دردم این غم  و این تب توست

 

 

با این گـچ عشق تخته ی جـــــــــــــانم زن
خطّی ز کــــــــــــــــــلام خود به ایمانم زن
صد درس در این کلاســــــــــت آموخته ام
یک درس ز عشــــــــــــق جان ویرانم زن



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 65
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

داستان دزدی ایمان

نقل است که در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار به همراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هر چه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضارکنند.
طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم و چه رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم هستیم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم



:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()