نوشته شده توسط : مصطفی معارف

حکایت بهلول و مرد شبهه افکن 

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!



:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : سه شنبه 31 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

شوهر با کارت دانشجویی

یه استاد داشتیم هر سری که می آمد سر کلاس به دخترا یه تیکه می انداخت. یه بار دخترا تصمیم گرفتن با اولین تیکه ای که استاد انداخت از کلاس برن بیرون. قضیه به گوش استاد رسید. جلسه بعد استاد یه کم دیرترسر کلاس اومد ، بعد ازکلی احوالپرسی با بچه ها گفت : ازمیدان انقلاب داشتم رد می شدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم چه خبره ؟ گفتن با کارت دانشجویی شوهر می دن! دخترا پا شدن  برن بیرون، استاده گفت کجا دارید می رید؟ وقتش تموم شد، تا ساعت  10 بیشتر نبود!!!!!!



:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 56
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

هيچ وقت دقت كرده ايد چرا..

1.      چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟

2.      چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟

3.      چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟

4.    چرا تو خونه ۴٠ متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟

5.      چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟

6.      چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟

7.      چرا تو شهروند و هایپراستار و ... چشم میدوزن به سبد همدیگه؟

8.      چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟

9.      چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟

10. چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟

11. چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟

12. چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟

13. چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟

14. چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟

15. چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟

16. چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟

17. چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟

18. چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟

19. چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟

20. چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟

21. چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟

22. چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟

23. چرا وقتی پشت سر یکنفر صحبت میکنن اصلا فکر نمیکنن این غیبته؟

24. چرا آخوندها اینهمه پارچه دور سرشون می بندن؟

25. چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟

26. چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟

27. چرا وقتی شکلات تعارف میکنن اگه بیشتر از یکی بردارن زشته؟

28. چرا بند کتونی رو دور مچ پا میبندن ولی بند کفش رو نه؟

29. چرا بیدار شدن از خواب تو یه صبح ابری یا بارونی براشون خیلی سخته؟

30. چرا واسه مهاجرت دنبال یه جای خوش آب و هوا می گردن؟

31. چرا با اینهمه شاعری که در طول تاریخ دارن شعر ترانه هاشون رو مریم حیدرزاده میگه

32. چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید؟

33. چرا سه تار سه تا تار نداره؟

34. چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن؟

35. چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟

36. چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟

37. چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟

38. چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟)

39. چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟ چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟

40. چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟

41. چرا مردها فرق آرایش ۵٠ هزارتومنی با آرایش ١.۵ میلیون تومنی رو نمیفهمن؟

42. چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟

43. چرا وقتی داماد می رقصه بهش پول می دن؟ مگه داماد رقاصه؟

44. چرا وقتی یکی میمیره مشکی می پوشن؟ چرا نارنجی نمی پوشن؟ اگه مشکی رنگ غمه چرا اینهمه استفاده میشه؟

45. چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟

46. چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟

47. چرا مردها هرزگی رو دوست دارن ؟

48. چرا وقتی به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟

49. چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟

50. چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟

51. چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟

52. چرا پشت شیشه ماشین می نویسن یا ابا عبدالله الحسین؟

53. چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چندتا تکیه هست؟

54. چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟

55. چرا آدمها وقتی عکس میگیرن به یه جای نامعلوم خیره می شن؟

56. چرا با اینکه همه فضولند از فضولی دیگران ناله می کنند؟

57. چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟

چرااااااا

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 335
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 14
|
مجموع امتیاز : 14
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

کوچه بن بست

سالها بود که سرگـــــــــشته و حیران بودم

سر هر کوچه و برزن همه پرســــان بودم

تا تورا در پس یک کوچه بن بست وشلوغ

دیدم وشاهـد آن بوســـــــــــــــه پنهان بودم

       * * * * * * * * * *

چند سالی است پس ازدیدن آن صـحنه زشت

شده ام ساکـن بیغـوله گلــــهای بهشــــــــت

تا تورا در پس یک کوچـه بن بسـت وشلوغ

شاید آرام ببینـم که کـــنی نقـش به خشـــت

 * * * * * * * * * *

سالها بعد به دوری تو عادت کــــــــــــردم

به سر انگشت ادب بیت ، تلاوت کـــــردم

تا تورا در پس یک کوچـه بن بسـت وشلوغ

دیدم آنگه زتو اعــــــلام برائت کـــــــــــردم

* * * * * * * * * *

سالها پیش که پر شـــــور و جوان تر بودم

شهر را در طلبت کوی به کــــــــو پیمودم

تا تورا در پس یک کـوچـه بن بسـت وشلوغ

همچو کوهی پراز احساس به دل افـــزودم

تقدیم به همه عزیزای خودم این جدید ترین کارمه واسه شمایی که همیشه بیادتونم و دوستون دارم.

قربون همه تون.         مصطفی

اگه خوشتون اومد یا اینکه نظری داشتین باور کنین خیلی خوشحال میشم برام کامنت بزارین و بهم بگین

 

 



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 62
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم



گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم



گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم



گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم



گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم



گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم



گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم



گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم



گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

 

شعر از : شاعر توانا و روشن دل مریم حیدرزاده
 

 



:: بازدید از این مطلب : 426
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

معلم واقعی

نام من میلدرد است، میلدرد آنور. قبلاًدر ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی دی‌موآن معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام. یکی از این شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانهء من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد. یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود. چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تک‌نوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی. او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم! او خیلی اصرار داشت. نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟" رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم.. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند. سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.
گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او ناشنوا بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد. چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است. من هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی ؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 409
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

SMS های زیبا و عاشقانه 

به همان سادگی که کلاغ سالخورده با نخستین سوت قطار سقف واگن متروک را ترک می گوید دل، دیگر در جای خود نیست به همین سادگی.

دل اگر بهر عزیزان نشود گاهى تنگ، نامش هرگز ننهم دل که به آن گویم سنگ!

با دل خود گفتم:
ای دل تنها در این بازار نامردی؛ به دنبال چه می گردی؟
نمی یابی نشان هرگز؛ تو از عشق و جوانمردی؛
برو بگذر از این بازار، از این مستی و طنازی؛
اگر چون کوه هم باشی؛ دراین دنیا تومی بازی...


می رسد روزی که بی هم می شویم
یک به یک از جمع هم کم می شویم
می رسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم می شویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
می رسد روزی که بی هم می شویم.

روی ماهت گر ز چشم بی قرارم غایب است
یاد زیبایت همیشه در دل من زنده است!

دلتنگی حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره تمنای وجودش را می کند.

بند بند دل بنده به بند بند دلت بنده، دلبند بنده خیلی دلم برات تنگه!

ما همانیم که به یاد تو هستیم هنوز
از دوری تو جام به دستیم هنوز
در خلوت خویش یاد ما باش که ما
در خلوت خود یاد تو هستیم هنوز

خزان بنشست و گل با بادها رفت

دلبسته به سکه های قلک بودیم
دنبال بهانه های کوچک بودیم
رویای بزرگتر شدن خوب نبود
ای کاش تمام عمر کودک بودیم

غم دل به هر که گویم به نظر کند حقیرم
به که گویم این حقیقت که به عشق تو اسیرم

نیا باران، زمین جای قشنگی نیست...
من از اهل زمینم خوب می دانم که گل در عقد زنبور است ولی سودای بلبل دارد و پروانه را هم دوست می دارد...

بر همان عهدی که با یاد و خیالت بستم
یاد من هم نکنى باز به یادت هستم
آخرین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار، تا که تنهایی ات از دیدن آن جا بخورد و بداند که دل من با توست، در همین یک قدمی.
آروم زل بزن به گوشیت، فقط مى خواستم بگم دیوونه ى همین نگاهتم...

به یادت آرزو کردم که چشمانت اگر تر شد به شوق آرزو باشد نه تکرار غم دیروز...

گر تو گرفتارم کنی؛ من با گرفتاری خوشم
داروی دردم گر تویی؛ در اوج بیماری خوشم

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

چند نوشته کوتاه جالب:

دختر خاله ام معلّم بود. می گفت یه بار تو امتحان جغرافیا سؤال دادم:
"
آیا می دانید طولانی ترین رود ایران چه نام دارد؟"
یه شاگرد هم تو ورقه اش نوشته بود "بله".
پ.ن: نمره شو داده بود به بچه.

به دختر عموم می گم تو مهد چی یاد گرفتین؟ می گه حدیث! می گم یکی شو بگو ببینم. می گه: النکاح سنتی!

می ری زن بگیری می گن خونه داری؟ می ری مسکن مهر ثبت‌نام کنی می گن زن داری؟

ساعت دوازده شب چنان برفی اومد كه نگو، بعد یهو ابرا رفتن برفا آب شد، كم مونده بود خورشیدم نصفه شبی طلوع كنه!

پسره اومده رو صندلی اتوبوس قسمت مردونه شماره موبایلشو می‌نویسه...

طرف رفته خواستگاری، بهش گفتن آدرس پروفايل فيسبوكت رو بده بيايیم تحقيق!

رفتم شلوار بخرم می گم کجاییه؟ می گه ایتالیاییه. می گم چرا پرچم ایران داره پس؟ میگه دِ! این پرچم ایتالیاست! می گم پس این الله وسطش چیه؟ می گه برای ایران زدن دیگه!

بالای خودپرداز اخطاريه چسبوندن: به علت كلاهبرداری‌های انجام شده از افراد بي سواد، از اين افراد تقاضا مي شود كارت خود را به ديگران جهت برداشت يارانه‌ها واگذار نكنند

 



:: بازدید از این مطلب : 359
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

                     مهدی فرجی                                          شاد باشید

 



:: بازدید از این مطلب : 430
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 


 زندگی



شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

مادرم سینی چایی در دست

گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من

خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا

لب پاشویه نشست

پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد

شعر زیبایی خواند و مرا برد، به آرامش زیبای یقین

با خودم می گفتم :

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ !!!

زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی درک همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست


آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد،

قدر این خاطره را ، دریابیم

 

 

                    اثر جاودان زنده یاد سهراب سپهری

 



:: برچسب‌ها: زندگی , سهراب , سپهری , کاشان ,
:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 10 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

نامهپيرزن به خدا

 

 يک روز کارمند پستي که به نامه‌هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه‌اي به خدا !

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي‌گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد.

اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي‌کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ...

کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ...

همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه‌اي به خدا !

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود :

خداي عزيزم، چگونه مي‌توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي ‌عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند!!...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : یک شنبه 8 خرداد 1390 | نظرات ()