نوشته شده توسط : مصطفی معارف




نجار زندگی


نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد تا اینکه یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.

نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود.
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد.
در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست.
ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اما اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم.
فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، دیگر ممکن نیست.
شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود.
یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازیم باشیم.



:: بازدید از این مطلب : 516
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف




یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


چنگیز خان مغول و شاهین پرنده

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه رگه ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت. ولی دیگر جریان آب خشک شده بود ...
چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:
یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.
و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 499
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

طنز، شهروندان مختلف در مواجهه با زورگیری!

 

- شهروند کارمند: زورگیران تمام سوراخ سمبه های کارمند را می گردند، اما فقط قبض آب و برق و دفترچه قسط پیدا می کنند. شهروند کارمند حال ندارد واکنشی نشان دهد.

- شهرونددهه پنجاه: تا جایی که می تواند کتک می خورد اما پولش را حفظ میکند.

- شهروند دهه شصت: تا جایی که میتواند کتک میخورد و پولش را هم از دست می دهد.

- مسئول مربوطه: حضور زورگیران در سطح شهر را تکذیب می کند، زورگیران نیز با گذاشتن چند یادگاری روی بدن مسئول، حضورشان را تایید می کنند.

- یکی از مسئولین: به زورگیران قول استخدام رسمی همراه با بیمه و مزایا را میدهد. زورگیران سلاح بر زمین می گذارند و روی ماه مسئول را می بوسند.

- پلیس: زورگیران را به خاطر پوشش بد و خارج از عرف، بازداشت می کند.

- شهروند کم درآمد: به جای پول برای زورگیرها کار می کند.

- شهروند پردرآمد: به زورگیرها پول می دهد و آنها را به استخدام خود درمی آورد.

- شهروند فیلسوف: سعی می کند از شیوه سقراط استفاده کند و با سوال کردن، ذهن مخاطب را به تفکر وادارد. به همین دلیل به زورگیران می گوید: «چرا زورگیری می کنید؟» زورگیران در ابتدا از شنیدن این سوال هَنگ می کنند اما بعد از چند ثانیه جواب را با استفاده از روش استدلال استقرایی و به صورت کاملا عملی و عینی به خورد فیلسوف می دهند. فیلسوف بعد از شکسته شدن سومین دندانش متوجه جواب می شود و فریاد می زند «یافتم، یافتم».

- شهروند جامعه شناس: به زورگیران توضیح می دهد که آنها قربانی فقر و شرایط بد جامعه هستند. سپس چیزهایی از «مارکس» و «اِنگلس» می گوید. زورگیران فکر می کنند او شیرین عقل است و به حال خودش رهایش می کنند.

- شهروند روشنفکر: سعی می کند با زورگیران وارد گفتگو شود اما زورگیران اقتدارگرایانه گفت و گو را مغلوبه می کنند و یک لایک بزرگ به روشنفکر نشان می دهند.

- شهروند کمونیست: به زورگیران توضیح می دهد که آنها جزو قشر توده و پایین دست اجتماع هستند که حقشان توسط امپریالیسم خورده شده است، پس باید زورشان را در جهت دیگری صرف کنند اما زورگیران چیزی از این حرف ها متوجه نمی شوند و می گویند: «این حرفا واسه زورگیر تُمبون نمی شه، یا باید پول بدی یا اینکه باید پول بدی!»

- شهروند کره ای: با موبایل سامسونگش آهنگ «گنگنم استایل» را پلی می کند. خودش و دزدها با شنیدن این آهنگ از خودبیخود شده و مچ دست چپ و راستشان را روی هم می گذارند و همراه با آهنگ بالا و پایین می پرند.

- شهروند ژاپنی: از داخل لباسش یک شی مستطیل شکل شبیه جعبه ادکلن بیرون می آورد و به زورگیران نشان می دهد و می گوید: «این علامت مخصوص حاکم بزرگ میتی کومان است. احترام بگذارید.» زورگیران وحشتزده سلاح هایشان را روی زمین می اندازند و جلوی مرد ژاپنی زانو می زنند.

- شهروند چینی: با یک حرکت بروسلی وار دخل زورگیرها را می آورد.

- شهروند لوطی: بعد از اینکه کتک مفصلی از زورگیران می خورد، ماجرا را برای رفیقش «قیصر» به این صورت تعریف می کند: «خلاصه چند نفر بودن، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت. آره و اینا خیلی بودن، کریم آقا هم بود. می شناسیش؛ کریم آب منگل. آره، گفتن اِخ کن، گفتم ندارم. از ما نه، از اونا آره. تو نَمیری، ما اصلا یه شاهی تو جیبمون نبود. خلیل نامرد گفت؛ فِرِش بدین. تو نمیری به موت قسم خیلی تو لب شدم. این جیب نه، اون جیب نه، تو جیب ساعتی ضامن دار اومد بیرون، رفتم اومدم، دیدم کسی نیست، همه خوابیدن. پریدم سر کوچه. رفتم دم کوچه مهران بغل این نُرقه فروشیه. اومدم پایین یه پسر هیکل میزون، اینجوری زد تو سینه م. افتادم تو جوب. گفتم هِتِته. گفت عفت. یکی گذاشت تو گوشم. گفتم نامردا. دومیشو زد، از اولیش قایم تر. دست کردم تو جیبم که برم و بیام، چشامو باز کردم دیدم مریض خونه روسهام. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شومام بگین زده. آره، خوبیت نداره ...»

 

 



:: بازدید از این مطلب : 588
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 21 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

مناظره زنـدگی و مـرگ


    زندگی: من فرصتی مغتنم برای بودنم
    تو اژدهایی مترصد بلعیدن

    مرگ: من آغازی به آرامش ابدیم
    تو آغازی به آلام دنیوی

    زندگی: من خالق یک لحظه شیرین عاشقانه ام
    تو جابری که دریغ از این لحظه نداری

    مرگ: تو تحمیل ناخواسته ی گریبانگیر بشریتی
    من منتخب آنها برای رهایی از تو

    زندگی: تو فاجعه انفصال عاشق و معشوقی
    من فرصت دوباره باهم بودنشان

    مرگ: تو بار سنگین اجباری برای زجر کشیدن
    من جرثومه ای برای گریز از این وادی

    زندگی: تو اشک مادر داغدیده ای
    من اشک شوق دیدار فرزند مفقود الاثر

    مرگ: تو تولد کودک نامشروع دو بی خانمانی
    من گریزی برای رهایی از این مخمصه

    زندگی: من لبخند زیبای یک نو مادرم
    تو خلوت تنهایی یک زوج عاشق

    مرگ: من پایان ناله های یک پیرمرد زمینگیرم
    تو اصراری زجرآلود به بودن او

    زندگی: من مصور یک بوسه ی شیرین عاشقانه ام
    تو قطره اشک یک عاشق در هجران معشوق

    مرگ: تو چشم نظاره گر شکنجه های یک شکنجه گری
    من تیر خلاصی از این عذاب

    زندگی: من عفو یک پدر داغدیده ام
    تو سنگسار یک زن به جرم عاشق بودن

    مرگ: من خط بطلان به وجود پس از مرگ معشوقم
    تو جزای جرم زندگی بدون او



    زندگی: من نگاه نوازشگر یک پریزاده ام
    تو خلوت سرد تنهایی

    مرگ: من فرصت گرم انتقامم
    تو انتظار بیهوده یک مادر ناباور

    زندگی: من نقطه اوج عروج یک انسانم
    تو نزول او به پست ترین جای ممکن !

    مرگ: ............................... !!!

 

مرگ بر مرگ ...

درود بر زندگی...



:: بازدید از این مطلب : 797
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 17 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

پیـغام گیر تلفن برخی شاعـران ایـرانی !

زنگ زدن توی این روزها فقط برای مسائل کاری نیست و در اکثر مواقع از سر دلتنگیه و به نوعی یاد کردن از دوستان و رفقا به حساب میاد. هرچند بعضی وقت ها با صدای پیغام گیر مواجه می شیم که میگه : لطفا پس از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید ... اما تا حالا هیچ فكر كردید اگه زمان شاعرای قدیمی تلفن و پیغام گیر وجود داشت، شاعرا واسه پیغام گیرشون چه متنی رو میذاشتن؟! هرچند این مطلب برای خیلی از شما دوستان شاید چیز جدیدی نباشه ولی مرور دوباره اش هم خالی از لطف نیست.


پیغام گیر تلفن حافظ :


رفته ام بیرون من از کاشانه ی خود غم مخور!
تا مگر بینم رخ جانانه ی خود غم مخور!
بشنوی پاسخ ز حافظ گر که بگذاری پیام
زان زمان کو باز گردم خانه ی خود غم مخور!


پیغام گیر تلفن سعدی :

از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
فلک را گر فرصتی دادی به دستم


پیغام گیر تلفن فردوسی :

نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب

پیغام گیر تلفن خیام :
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!


پیغام گیر تلفن مولانا :

بهر سماع از خانه ام رفتم برون، رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا، خندان شوم شادان شوم !
برگو به من پیغام خود، هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!


پیغام گیر تلفن بابا طاهر :

تلیفون کرده ای جانم فدایت!
الهی مو به قوربون صدایت!
چو از صحرا بیایم نازنینم
فرستم پاسخی از دل برایت !


پیغام گیر تلفن منوچهری دامغانی :

از شرم به رنگ باده باشد رویم
در خانه نباشم که سلامی گویم
بگذاری اگر پیغام پاسخ دهمت
زان پیش که همچو برف گردد رویم!


پیغام گیر تلفن نیما (در خانه ای که در یوش بود) :

چون صداهایی که می آید
شباهنگام از جنگل
از شغالی دور
گر شنیدی بوق
بر زبان آر آن سخن هایی که خواهی بشنوم
در فضایی عاری از تزویر
ندایت چون انعکاس صبح آزا کوه
پاسخی گیرد ز من از دره های یوش


پیغام گیر تلفن نیما (در زمانی که در تهران زندگی می کرد) :

آی آدم ها!
كه اندرپشت خط
در انتظار پاسخی هستید !
یك نفر هم، اینك اندر خانه ی ما نیست!
كه پاسخ گوی الطاف شما باشد.
اگر با دست و پای دائم از چنگ فضای سرخ ناامنی
و این دریای تندوتیره و سنگین كه می دانید
رها گشتم
و سوی خانه برگشتم
سلامی گرم خواهم داد در پاسخ
محبت های بسیار عزیزان را...


پیغام گیر تلفن شاملو :

بر آبگینه ای از جیوه ء سکوت
سنگواره ای از دستان آدمیت
آتشی و چرخی که آفرید
تا کلید واژه ای از دور شنوا
در آن با من سخن بگو
که با همان جوابی گویم
تانگاه که توانستن سرودی است


پیغام گیر تلفن سایه :

ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان


پیغام گیر تلفن فروغ :

نیستم... نیستم... اما می آیم... می آیم... می آیم
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم. می آیم. می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد ...

پیغام گیر تلفن شاعران شعر نو :

افسوس می‌خورم
چون زنگ میزنی
من خانه نیستم که دهم پاسخ تو را
بعد از صدای بوق
برگو پیام خود
من زود می‌رسم
چشم انتظار باش ...


یاد سهراب سپهری بخیر آنکه تا لحظه خاموشی گفت :
تو مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم، آرزویم همه سرسبزی توست ...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 بهمن 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

مسافر ویژه: احمدی نژاد (قسمت اول)

فرش و قالی می‌بافتی ننه کاش پشت در و می‌ا‌نداختی ننه

گفتم: آقای احمدی‌نژاد شما را به خدا یک امروز را به مردم اختصاص بدهید. مردم نابود شده‌اند، فقیر شده‌اند، مادرشان به عزایشان نشسته. یک کاری بکنید.

 

 

احسان پیربرناش، گروه طنز- همیشه دوست داشتم رئیس دولت این مرز پرگوهر یک نفر از جنس خودمان باشد. یک نفر که دستش به نوشتن آشنا باشد، دلش از جنس دل خسته ما باشد، دل دریا را بشکافد، همه دنیا را بشکافد، باهوش باشد، چند تا چند تا راه حل‌ اقتصادی داشته باشد توی جیبش، به مجلس بیاید، حرف‌هایش را بزند، کتش را تنش کند و برود. کسی که بداند درد چیست. بداند وقتی مردم می‌گویند:«درد می‌کنه» منظورشان چیست. کسی که بامزه باشد، حرف که می‌زند قند توی دل ملتش آب شود. همیشه دنبال یک همچین کاراکتری بودم تا اینکه با احمدی‌نژاد آشنا شدم. شاید فاکتورهای مدنظرم را نداشت اما انصافن زیاد به مجلس سر می‌زد.

تقریبن هشت سالی هست که احمدی‌نژاد را سوار می‌کنم. مسافر قدیمی خودم است. در جایگاه یک کارشناس نیستم که بدانم به درد مملکت‌داری می‌خورد یا نه اما خوراک جمع‌های خودمانی است. یعنی کم نمی‌آورد این بشر توی شوخی و خنده. آن‌روز هم طبق معمول رفتم دنبالش تا برویم مجلس. با همان شوخی‌های همیشگی سوار شد و گفت: برویم که کار مملکت‌داری با شوخی و خنده نمی‌شود. (بعد زد زیر خنده)

گفتم: آقای احمدی‌نژاد شما را به خدا یک امروز را به مردم اختصاص بدهید. مردم نابود شده‌اند، فقیر شده‌اند، مادرشان به عزایشان نشسته. یک کاری بکنید.

با عصبانیت گفت: کی گفته مادرشان به عزایشان نشسته؟ چرا حرف در می‌آورید؟ هر کسی مادرش به عزایش نشسته بیاید میوه‌فروشی سر کوچه ما گوجه فرنگی بخرد کیلویی 500 تومان(دوباره زد زیرخنده).

گفتم: آقای احمدی‌نژاد؟ به خدا حق مردم ما این نیست.

گفت: بله، خب بنده هم معتقدم «مردمی که قالی می‌بافند نباید روی حصیر باشند. مردمی که ثروت دارند نباید فقیر باشند، مردمی که...»

با چشم‌هایی گرد شده پرسیدم: یعنی شما واقعن به این چیزها اعتقاد دارید؟!

گفت: به خودم مربوط است. توی اعتقادات دیگران سرک نکش برادر من.

گفتم: صحیح می‌فرمایید اما باور کنید من دلم برای این مملکت می‌سوزد. مردم زیر فشار هستند.

گفت: جدی؟ از ساعت چند زیر فشار هستن؟ هفت؟ هشت؟ زودتر؟

گفتم: حالا هی به شوخی بگیرید.

گفت: به شوخی نگیرم، به کجا بگیرم؟!

گفتم: بنده را از این شوخی‌ها عفو بفرمایید ... از حق نگذریم اما جمله قشنگی گفتید. یک‌مقداری طول کشید اما ماهی را هر وقت از آب بگیری قشنگ است!

گفت: بله، واقعن قشنگ بود؛ البته ادامه هم دارد این متن... شاعر در ادامه می‌فرماید «کنارم هستی و اما دلم تنگ می‌شه هر لحظه، خودت می‌دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه» ... نه، ببخشید، این مال آهنگ قبلی‌اش بود. اَه، ادامه این یکی را یادم رفت. تو یادت نمی‌آید چی بود؟ «یه حلقه طلایی، اسمتو ...؟» نه، اینم نبود. چی بود خدای من؟ دیدی چی شد؟ این قدر حرف زدی درد مردم یادم رفت. حالا بروم مجلس چی بگم؟ بگم یادم رفت؟ بگم باید از اول گوش بدم؟ توام یه کمکی بکنی هم بد نیست‌ها. کار مملکت که یک نفره پیش نمی‌رود دوست عزیز. آهان، «پشت در رو ننداختی ننه، با خوب و بدم ساختی ننه ...» نه، اینم نیست. بی‌خیال آقا، اصلن امروز با آمریکا جمله می‌سازم.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 267
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 بهمن 1391 | نظرات ()