نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

چشم دریایی

 

دامنت با پا چـــــــــرا سِت می کنی؟

چشم با دریا چـــــــرا سِت می کنی؟

سیزده نحــــــــس است جان مادرت

سیزده با ما چــــــــرا سِت می کنی؟

قلب ما و باطـــــــــری و زلف طلا

این طلا اینجا چـــــرا سِت می کنی؟

رنگ ناخـُــــــن را تو با خون جگر

بی وفا حالا چــــــــرا سِت می کنی؟

ای که موزون تر ز صدها مانکـنی

این الف با " آ " چرا سِت می کنی؟

ابرواَت چـــــون روسری دارد گره

این گــره ها را چرا سِت می کنی؟

مانده ام این مانتو کـــــــــــوتاه را

با قد و بالا چــــــرا سِت می کنی؟

هرچه می خواهی بکـــن اما پری

با هیولاها چرا سِت می کـــــــنی؟

مصطفی معارف 30/11/90 کرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 208
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : یک شنبه 30 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

بیا به گردن من حلقه کن دو دستت را

 

درین هـــوای بهاری بیا قدم بزنیم.

به زیر بارش باران ز عشـق دم بزنیم

ز لحظه لحظۀ این عشق بهره ها بریم

تفالی به زلال سپیـــــــــــــده دم بزنیم

ز آفتاب نهفـــــــــته به پشت ابر سـِتـَم

پلی به ساحـــل خالی ز هر ستم بزنیم

بیا به گردن من حلقه کن دو دستت را

که پشت پا به تمام بســــا ط غم بزنیم

اگر چـه بین من وتو، زمان شده مانع

بیا زمین و زمان را گـره به هم بزنیم

بیا شبانه شبیخـــــــون بزن به رؤیایم

سری به عالم رؤیایی عـــــــدم یزنیم

به نا ملایمت روز گار خــــــنده کنیم

حماسه های پر از عشق را رقم بزنیم

 

مصطفی معارف 21/11/90 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 26 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

یک اشتباه کوچک

 

یک پیامـــــــــــــــــــک رسید بر دستم

کـه فلانی!!!من عاشــــــــــــــقت هستم

رشته فکـــــــــــــــــــر من زهم ، پاشید

کودک انــــــــــــــــدرون من ، ... شید

این شــــــــــــــــماره ، که آشنایم نیست

ای خــــــــــدا این شماره ، مال کیست؟

تا بنا گـــــــــــــــــوش نیش من وا شد

کــــــــــــــــــــور سوی امید ، پیدا شد

هر چه در فکـــــــــرغوطه ور گـشتم

بی نتیجــه دو باره برگـــــــــــــــــشتم

حالم از این خــــــــــــــبر، هوایی شد

چونکه شــــــــــــــلوار من دوتایی شد

در دلم کـَــــــــــــــــــله قند ، مایع شد

بی خیالش ، که شیــــــخ ضایع شد

فعــــلا این دم غنیمت است ای دل

نکـــــنی بخــــــــــت آخَرَت را ول

به دو دستت بچســــب ، جـا نزنی

بر چنین کِــــــیس ، پشت پا نزنی

پس نوشتم به او که ای محــــبوب

با پیامت شـــدم چنان مجــــــذوب

که تنم همچــــــــــــو بید می لرزد

بر دلم این امــــــــــــید ، می ارزد

تا پیــــــــــــــــــام دو باره اش آمد

دل خوشی رفت و جاش غَـــــش آمد

گفت ای بی حیا ! نمــــک نشناس!

چـشم ما دور دیده ای نســــــــناس

بس کــه با شـــــــیر، دادمت انبه

گشته ای پاک ، شوت و بی جنبه

بعد ازین روز وشب تو را یکسان

جای خــــــواب تو پارک یا میدان

نقطه ضعفی ز پــــور هابیل است

این هم از آفـت مــــــــــوابیل است

ماه ها شـــــــــــــد غذای ما تعطیل

سالها شد حــــــــــــــــکایة التمثیل

مصطفی معارف 19/11/1390 کرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 199
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 24 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

طعم آزادی بعد از مترو

راستش را بخواهيد الان از نظر جسمي شرايط خوبي نداريم، چون دست چپ ما تا زير آرنج در گچ و چشم راستمان هم به اندازه يك هندوانه ورم كرده.

جای چنگ خانم محترمی روی صورت ما مانده و دنده‌هایمان هم همگی ضرب خورده‌اند، زانوی چپمان هم فنرش دررفته! ـ تا نمی‌شود ـ مچ پای راستمان هم موقع راه رفتن خرچ خرچ صدا می‌دهد، ضمنا پیراهن ما دیگر آستین ندارد و شلوارما جر خورده و یک لنگه کفش و کیف پولمان هم کلا ناپدید شده، اما چرا این همه بلا سر ما آمده، عرض می‌کنم....

سهم ما از رحمت و برکت، برف و باران زمستان یا شلوار خیس است یا ماشینی که روشن نمی‌شود. 

آن روز صبح هم هر کاری کردیم ماشین ما روشن نشد که نشد، ناچارا راهی ایستگاه مترو شدیم و بزرگ‌ترین شگفتی جهان را از نزدیک دیدیم.

از پله‌های ایستگاه مترو که پایین رفتیم و به سالن اصلی رسیدیم، بیشتر به عظمت کار پی بردیم! چپاندن این همه آدم در این یک ذره جا از دست هیچ بنی‌بشری برنمی‌آید!

بگذریم، موقع وارد شدن به واگن مترو یاد گلادیاتورها افتادیم، چون ورود به واگن مستلزم یک نبرد کاملا مردانه و تن به تن بود! (نمی دانیم قد ما کوتاه بود یا بقیه آقایان قد بلند بودند، چون کله ما تا زیر بغل آنها بیشتر نمی‌رسید، و از بوی... داشتیم خفه می‌شدیم) تقریبا به عنوان آخرین نفر سوار مترو شدیم، در به سختی پشت سر ما بسته شد، با هر بدبختی که بود سرمان را از زیر بغل آقایان در آوردیم و چرخیدیم سمت در که تازه فهمیدیم یک لنگه کفش ما بین جمعیت جا مانده.

صمیمیت در مترو موج می‌زد! همه به شکل عجیبی به هم چسبیده بودند، به دلیل همین صمیمیت و فشار شدید، 
عن‌ قریب بود که فرم جمجمه ما تغییر کند! از بدشانسی شیشه‌های مترو از آهن هم سفت تر بود، البته تا اینجا قسمت خوب ماجرا بود، چون در هر ایستگاهی که مترو توقف می‌کرد و در واگن باز می‌شد ما خودبه‌خود به بیرون پرتاب و به طرز فجیعی کف سالن پخش می‌شدیم! بعد ملت همیشه حاضر در صحنه، ما را از کف سالن جمع می‌کردند.

در یکی از همین پرتاب‌ها بود که وقتی می‌خواستند از زمین جمعمان کنند، آستین بی‌جنبه پیراهن ما از بیخ کنده شد. (البته در یکی از ایستگاه‌ها وقتی بعد از پرت شدن، کف سالن پخش نشدیم، شدیدا مورد تشویق هموطنان عزیز قرار گرفتیم که برای ما بسی افتخارآمیز بود!)

در ایستگاه چهارم بعد از پرت شدن، خودمان هم نفهمیدیم چطور شد که کله ما با بینی خانمی که در ایستگاه منتظر بود برخورد کرد، اما خیلی عجیب بود که چرا آن خانم محترم بابت مختصر شکستگی بینی‌شان این همه اصرار داشتند که چشم ما را دربیاورند! خلاصه جای چنگ روی صورت ما متعلق به همان خانم است.

القصه، با وجود تمام این مشکلات، ما از رو نمی‌رفتیم و برای استفاده از امکانات وسیع حمل و نقل عمومی کماکان می‌جنگیدیم! در‌ ایستگاه پنجم اتفاق خیلی خوبی افتاد، چون ما توانستیم موقعیت استراتژیکمان را عوض کنیم و بچسبیم به دری که سمت راهرو نبود و باز نمی‌شد، ابتدا از این بابت خیلی خوشحال بودیم، اما بعد از چند لحظه بد جور پشیمان شدیم! چون بنده خدایی مدام از وسط جمعیت داد می‌زد: «لطفا یک کمی جمع‌تر» و ما نمی‌فهمیدیم ‌ چرا وقتی همه یک کمی جمع‌تر می‌شدند، ‌ ما بیشتر و بیشتر به در مترو شبیه می‌شدیم! در همین شرایط بود که همه دنده‌های ما ضرب دید!

خلاصه، به ایستگاه ششم که رسیدیم (به گمانم از ایستگاه پنجم تا ششم یک سالی طول کشید) شدیدا مشتاق بودیم ‌ تجدید دیداری با سنگ‌های کف سالن داشته باشیم! بعد از توقف مترو، اگرچه هنگام خارج شدن محکم با چشممان آرنج بنده خدایی را له کردیم! (همین جا بود که چشم ما به اندازه یک هندوانه ورم کرد!) اما با وجود این با دیدن پله‌های خروجی انگار مسیر بهشت را به ما نشان داده‌اند، بی‌خیال مترو شدیم و پله‌ها را سه تا یکی کردیم (و همین جا بود که خشتک شلوار ما جر خورد!) و... خلاصه، الان حالمان خوب است و خاطره خوبی هم از آن روز داریم، چون بعد از خارج شدن از مترو برای اولین بار در زندگی‌مان طعم آزادی را چشیدیم!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 19 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

بهمن 57

 

سال پنجـــاه و هفت ، بهمن بود

کوچه ها ، پر ز دود و آهن بود

لاله هایی به رنگ خـون ، همه جا

سخت ، آماده ی شکـــــــــــفتن بود

همه آماده ی کمــــــــــــــــک بودند

همه جـــا !! پیت نفت و روغن بود

چـــــــــشمها !! بر دهان یک رهبر

پیر مردی ، کــــــــه پیر میهن بود

تیز بینی ، که هر چه را می گــفت

ملت آماده ی ، شـــــــــــنید ن بود

پادگـــــــــــــانها !! یکی یکی ساقط

کــــــــشور اما ، ز دشمن ایمن بود

سالها بعد ، آن بهشـــــــــــــــت آباد

شـــــــــور بایی ، تهی ز بنشن بود

چند سالی است "ما" شده تعطیل

در جـــراید خبر فقط "من " بود

دیشب اخــــــبار رادیو می گفت

بارش ابر، کـــــــــار دشمن بود

از زمین و هـــــــــــوا ، بلا آمد

این میان کار من شِمُـــردن بود

مصطفی معارف 13/11/90 تهران

 



:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 59
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : یک شنبه 16 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

تفاوت دو دیدگاه

شهین خانم و مهین خانم توی خیابون به هم رسیدند، بعد از کلی احوالپرسی و چاق سلامتی شهین خانم پرسید: راستی از دخترت چه خبر؟ دو سالی باید باشه که ازدواج کرده، از زندگیش راضیه؟ بچه دار شد؟
مهین خانم یه بادی به غبغب انداخت و گفت :
آره جونم، این پسره، شوهرش، مثل پروانه دور سرش می چرخه، اون سال اول عروسی که دائم مسافرت بودن، همه جا رو رفتن دیدن، عید اون سال هم رفتن اروپا برای من هم یه پالتوی خیلی قشنگ آورده بود، تو کارهای خونه هم نمی گذاره دست از سیاه به سفید بزنه، وقتی هم که حامله بود دیگه هیچی، این قدر بهش می رسید حالا هم که بچه شون به دنیا اومده تا پوشک بچه رو هم این عوض می کنه، آره شکر خدا خوشبخت شد بچه ام .
شهین خانم گفت شکر خدا، ببینم پسرت چه کار می کنه؟ از زنش راضیه؟
مهین خانم یه آهی کشید و یه پشت چشم اومد که ای خواهر نگو که دلم خونه، پسر بدبختم هر چی درمیاره همش خرج مسافرت این دختره می کنه، انگار زمین خونه شون میخ داره! اون سال اول که اصلا توی خونه بند نبودن،اصلا فکر نمی کرد که بابا این بدبخت خرج این همه سفر رو از کجا بیاره، بعدش هم عیدیه رفتن دبی، دختره برا ننه اش رفته بود یه پالتو خریده بود ۱۰۰ دلار، پسره شده حمال خانواده زنش، طفلک بچه ام توی خونه عین یه کلفت کار می کنه، زنه دست از سیاه به سفید نمی زنه، حامله که شده بود این پسره دیگه رسما شده بود زن خونه، بعد هم که زایمان کرد حتی پوشک بچه اش رو می ده این پسر بد بخت عوض می کنه، آره خواهر طفلکم بدبخت شد!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 212
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : شنبه 15 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

عربی سوار بر شتر

روزی شیخ و مریدان از بیابان می گذشتندی. در راه به عربی سوار بر

اشتر برخوردندی. از وی همی پرسیدند آیا این شتر است؟ مرد عرب

کمی سرخ و کبود بشد به حال صیحه ای بزد و در دم  درگذشت. جمله

مریدان واله و حیران ومتعجب از جریان ژاژ خایان  از شیخ علت را

جویا شدندی. پس شیخ مریدان فرمود :

همانا جهت تلفظ "پـَـ نه پَــ" بر خود فشار آوردی پس هلاک شدی!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 300
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : چهار شنبه 12 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

زود قضاوت نكنيم و فرصت حرف زدن به دیگران هم بدهیم

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ... دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد: چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟!
فردا مادرت رو میاری مدرسه...
می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم! دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد...
بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت: خانوم... مادرم مریضه... اما بابام قول داده که : آخر ماه که بهش حقوق می دن... ببریم  مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه...
اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا جان ... و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

زود قضاوت نكنيم و فرصت حرف زدن به دیگران هم بدهیم



:: بازدید از این مطلب : 221
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : سه شنبه 11 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

قرآن !‌ من شرمنده توام

 

 قرآن کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است
و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن
هم حج و نماز !
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست
...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه

اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که
این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و
تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و
اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد
شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند
وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح
ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد،
======================
قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه
مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "

چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است
.

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین

مبدل کرده ام .

یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش

کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا
در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا
موزه سازی کنیم ؟

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌
آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند
..
اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند
احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است


قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،


‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان
که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش
نکنند .

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو
.

آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان

به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است
که به صلیب جهالت کشیدیم

 

                                       ای کتاب  خواندنی ما را ببخش



:: بازدید از این مطلب : 271
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 10 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

حتماً و با دقت مطالعه فرمایید

******************************************** 

 
حقیقتی کوچک برای آنانی که می خواهند زندگی خود را صد در صد بسازند 
اگر
A B C D E F G H I J K L M N O P Q R S T U V W X Y Z
برابر باشد با
1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26
 
آیا برای خوشبختی و موفقییت تنها تلاش سخت كافیست؟

تلاش سخت (Hard work)

H+A+R+D+W+O+ R+K
8+1+18+4+23+ 15+18+11= 98 %
 
آیا دانش صد در صد ما را به موفقییت می رساند؟

دانش (Knowledge)

K+N+O+W+L+E+ D+G+E
11+14+15+23+ 12+5+4+7+ 5=96 %
 
عشق چگونه ؟

عشق (Love)

L+O+V+E
12+15+22+5=54 %
 
خیلی از ما فکر می کردیم که اینها مهمترین باشند ، مگه نه ؟!
پس چه چیز 100 % را می سازد ؟؟؟
 

پول (Money)

M+O+N+E+Y
13+15+14+5+25= 72 %
  
اینها كافی نیستند ، پس برای رسیدن به اوج چه باید كرد؟!
.
.
.

نگرش (Attitude)

1+20+20+9+20+ 21+4+5=100 %
 
آری
اگر نگرشمان را به زندگی ، گروه و کارمان عوض کنیم
زندگی 100%  خواهد شد
نگرش ، همه چیز را عوض می کند
نگاهت را تغییربده و چشمهایت را دوباره بشوی
همه چیز عوض می شود



:: بازدید از این مطلب : 213
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : یک شنبه 9 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

سحر

 

همه شب تا به سحر فکر سحر، ذکـر سحر

مانده ام چند کـــــنم روز دگر شام دگر

من اسیر غم و آزاد ز هـــــر بند تویی

تابه کی عمرکنم در رهت ای دوست ، هَدَر

همه فکـــرم تویی و ذکر تویی ، ای مه من

ای که بن بست همه فکر، تو هستی به نظر

گر کنی پشت به من تا به ابد مخمورم

گر چه من حکم کنم بر همه ی جن و بشـر

خرمم زین سبب ای یار که مدهـــوش توام

شادمانم ز تو ای یار که هستی چو قَـَمَر

همه شب بیش ز دوش است تمنایم ، چون

نسِـزَد کرد برون ، فکــر تو ای یار، ز سر

نشــود روز جدایی من از نوربـَصــَــــر

که به انگیزه ی آن نور، کنم باز سحـــر

خرم آن مرگ که بعدش چو دمیدند به صـــور

 روی زیبای توبینم ، چوکـُــنم ، باز بصر

مصطفی معارف / خرداد / 69 تهران

 



:: بازدید از این مطلب : 224
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : شنبه 8 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

لب لعل نمکین تو مکیدن دارد

 

"لب لعل نمکــــــــــــین تو مکیدن دارد"

رخ زیبای بهـــــــــــــاری تو دیدن دارد

بی تو آنی نتوان زیست امان از چشمت

بوسه از گـــــــوهر لبهای تو چیدن دارد

حســرت دیدن روی تو بـَرَد از من جان

سخــــــــــن عشق فزون تو، شنیدن دارد

غم هجران تو را چند کشم با دل خــــون

که غمت با دل پر خون چه کشیدن دارد

بر سر کوی من ای مرغ خوش آواز بخوان

که دلم با نفســــــــــــت میل ِ پریدن دارد

من زلیخا وتو چون یوسف کنعان هستی

که به رخسار خوشت دست بریدن دارد

چشمه ی چشم من از هجر تو خون آلود است

گوهر اشک ز چشمان چه چکـیدن دارد

گفته بودند به وصلش نرسی هجـــر بجو

قامت راست ز هجــــــر تو خمیدن دارد

دوش از کثرت افکــــار رهیدم بی هوش

دیدم آنجا ، به تودل ، قصد رسـیدن دارد

مرگ بر دوری تو ارجح و صـــــد ارجح باد

که ز هجر تو دگــــــر سینه دریدن دارد

تا بتابد به زمین شمــــس ، وفا دار توام

گر چه تا شام جهان ، شیدن وشیدن دارد

 

مصطفی معارف / اردیبهشت /1369/ تهران

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 7703
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 5 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

 

زنبوردار : کسي که همسر بلوند دارد

کاشمري : در آرزوي ازدواج

کاج : نمايندگي انتشارات گاج در دوبي

ژنتيک : ژني که عامل اصلي تيک زدن در انسان مي باشد

هشتگرد : ۵

خورشت باميه : مسئوليت پختن خورشت بر عهده من است

وايمکس : درنگ چرا؟

خراب : نوعي نوشيدني حاوي تکه هاي کوچک خر

شيردان : آنکه شير خوب را از بد تميز مي دهد

گشتاور: يک سري همسايه نخاله که به هنگام برگزاري مهماني‌هاي شبانه پليس را خبر مي کنند.

البرز: عربها به « پرز » گويند

چرا عاقل کند کاري‌:‌ يک ضرب المثل شيرازي.

هردمبيل: جايي که در آن بابت هر چيزي قبض صادر ميشود

غيرتي: هر نوع نوشيدني به جز چاي

قرتي : نوعي چاي که با قر و حرکات موزون سرو ميشود

پنهاني : قلمي که جاي جوهر با عسل مينويسد

مختلف : مرگ مغزي

مورچه خوار : خواهر مورچه. فحشي که موريانه ها به هم مي دهند

جدول : کسي که نياکانش علاف باشند را گويند

کره حيواني : بيچاره ناشنواست

توله سگ : حاصل تقسيم مساحت سگ بر عرض آن

کته ماست : آن گربه مال ماست

کراچي : پس تکليف ناشنوايان چه ميشود ؟

سه‌پايه : ۳ تا آدم باحال که هميشه پايه هر حرکتي‌ هستند

يک کلاغ چهل کلاغ : نبردي ناجوانمردانه بين کلاغ‌ها

وانت : اينترنت آزاد و بدون فيلتر

اسلواکي : نرم و خرامان گام برداشتن

نيکوتين : نوجواني خوش سيرت

نلسون ماندلا:نلسون اون وسط گير کرده

تهراني: تيکه هاي هلوي باقيمانده ته آبميوه

 

خدایی !!!بعضیاش خیلی بی مزه بود ، خودم می دونم ولی چکار کنم ؟ دلم نمیاد دل دوستامو بشکونم ... بخاطر چار تا مطلب در پیتی . اشکال نداره اگه نظر ندی  ولی حد اقل بخونینش تا بچه مردم دپرس نشه ...  ok

غلط نامه



:: بازدید از این مطلب : 276
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 1 بهمن 1390 | نظرات ()