لنگه کفش
خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 4 طبقه قرار دارد.
و ما تازه به اين جا آمدیم و هنوز خيلي از همسايهها را خوب نميشناسيم.
در طول چند روزي كه اين همه پله را بالا و پائين رفته بودم يك چيز برايم خيلي عجيب بود.
هميشه جلوي يكي از خانهها فقط يك لنگه كفش مردانه بود.
يكبار حتي زيرزمين خانه را هم به دنبال لنگه ديگر كفش گشتم اما هيچ اثري از لنگه ديگر آن پيدا نكردم.
ته دلم يك كم ميترسيدم نكند فكر كنند كار من است!
تا اين كه يك روز كه داشتم براي خريد نان به پائين ميرفتم.
مردي را ديدم كه از آن خانه بيرون ميآمد. او فقط يك پا داشت.
او با عصا راه ميرفت. با ناراحتي از پلهها پايين رفتم و در طول راه همهاش به فكر آن مرد بودم كه يك پا نداشت.
خيلي دلم برايش ميسوخت آن قدر ناراحت و غمگين بودم كه پولم را در راه گم كردم اما وقتي به بازگشتم
خانه فكري به نظرم رسيد
با خودم گفتم آن مرد حتماً از ديدن اين همه كفش در جلو خانهها ناراحت ميشود
بايد كاري ميكردم. خيلي فكر كردم تا اين كه فكري به نظرم رسيد.
دوباره برگشتم و يك لنگه از هر كفشي را كه در ساختمان بود برداشتم.
و در زير زمين قايم كردم حالا در جلو خانهها از هر جفت كفش فقط يك لنگه آن بود.
مطمئن شدم كه اگر مرد برگردد ديگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم اين آپارتمان فقط يك پا دارند.
آن شب همه همسايهها بعد از كمي لي لي رفتن از من به پدرم شكايت كردند.
اما از اين كه اين كار را براي مرد يك پا كرده بودم
خوشحال بودم چون تنها كسي كه از من شكايتي نداشت همان مرد يك پا بود.
_________________
:: بازدید از این مطلب : 461
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17