سنگر تيربار ( داستان کوتاه )
نوشته شده توسط : مصطفی معارف


 

 ( داستان کوتاه )

سنگر تيربار

 

شب سايه تاريک خود را بر همه جا گسترانده است. صداي خفه منورها، اميد روشنايي زودگذرو اندک را در دل دشمن زنده مي کند. صداي صفير گلوله هاي رسام که تخته سياه آسمان را با گچ قرمز خط خطي ميکنند لحظه اي قطع نمي شود. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله، و اين نشان از شدت نفرت دشمن از رزمندگان اسلام دارد.

ساعتي از درگيري در جزيره شلحه مي گذرد و بچه ها قسمتي از ماموريت محوله را انجام داده اند اما هنوز مقاومت پراکنده دشمن و از جمله مقاومت يک سنگر تيربار مانع پيشروي بچه هاست. سنگر در جاي حساس و مهمي واقع شده است و هر کسي که براي خاموش کردنش رفته ديگر برگشتن را تجربه نکرده است.

محموديکي از بچه هاي قديمي جنگ است که مسئوليت دسته يک گروهان الحديد را به عهده دارد.از دسته 30 نفري تحت امرش چند نفر بيشتر باقي نمانده اند. او تا پايان کار راه درازي در پيش دارد و اين در حالي است که زمان زيادي تا صبح باقي نمانده و اگر هواروشن شود کار بيش از پيش مشکل و طاقت فرسا خواهد شد.

سنگرتيربار که شديدا به مقاومت خود ادامه مي دهد مانع بزرگي بر سر راه عمليات است محمود براي لحظه اي در فکر فرو مي رود وظيفه اش در اين برهه خطرناک چيست؟ هر کس براي انهدام سنگر رفته ، کاري از پيش نبرده است.

انديشه اي در اعماق قلبش شکل مي گيرد. اما آيا صحيح است که دراين زمان نيروهاي پراکنده اش را بي سرپرست باقي بگذارد. کم کم خود را قانع مي کند، شور و شوق عجيبي سراپايش رافرامي گيرد. در انديشه اش جبران عقب ماندگي ها و جا ماندن هاي مکرر از قافله ياران را مي گذراند. لبخندي بر لبانش نقش مي بندد.

خيلي زود از روياهاي شيرين در مي آيد و پاي در راه مي نهد. اسلحه اش را حمايل کرده،نارنجکي به دست مي گيرد سينه خسته و داغدار خود را با زمين آشنا مي سازد و سينه خيز به سوي سنگر روانه مي شود به داخل کانال مي خزد. بوي تعفن جنازه ها آزارش ميدهد، کمي احساس سرما مي کند. چفيه اش را از گردن باز کرده به زير لباسهايش مي بندد، ساعت مچي خود را در جيب گذاشته تا استتار کامل شود. صداي ويز ويز گلوله هايي که جلوي صورتش در خاک فرو مي روند او را متوقف مي کند. دوباره مردد مي شود و ترس به جانش مي افتد.

به20 متري سنگر مي رسد آرام به جلو مي رود. زير لب ذکري را زمزمه مي کند .اين چندمتر گويا براي او طولاني ترين فاصله دنيا است. انگار زمان متوقف شده است. صداي نخلهايي که بريده شدن سر و يا شکستن کمرشان را فرياد مي کنند بعد از هر انفجار ازميان نخلستان به گوش مي رسد. صداي انفجار گلوله اي در قلب اروند و سپس صداي پاشيده شدن آب او را تکاني مي دهد. به 10 متري سنگر که مي رسد منوري اوج مي گيرد نور کاذب ولي زيبايش سايه سرخي بر صورت محمود مي اندازد. او متوقف مي شود سپيدي صورتش را ازسرخي نور منور دريغ مي دارد تا مبادا دشمن از وجودش آگاه شود.

بعداز لحظه اي دوباره سياهي شب غالب مي شود، به راه مي افتد. عرق سراسر صورتش را خيس کرده است. دستان عرق کرده اش را با قدرت تمام بر بدنه ناهموار نارنجک مي فشارد نسيمي گذرا از ميان گيسوان نخل ها به سوي انبوه ني هاي نيستان روان مي شود. صداي خش خشي که از آشوب گذشتن نسيم از ميان نيستان بر جاي مي ماند دشمن را سخت به هراس مي افکند.

تيراندازعراقي کورکورانه قلب نيزار را هدف مي گيرد. داس هول انگيز گلوله ها با بي رحمي ني ها را درو مي کند.

اواکنون در 5 متري سنگر جاي گرفته نارنجک را که گويا مي خواهد از ميان انگشتانش بگريزدبه دست ديگرش مي گيرد، سپس عرق دستش را با شلوارش پاک مي کند. آنقدر بر زمين فشارمي آورد و خود را به آن مي چسباند که گويي مي خواهد در آن فرو رود، نگاهي به سنگرمي اندازد. و راز شهادت بچه ها برايش معلوم مي شود. سنگر داراي 2 تيربار است يکي بالاي ديگري، تيربار اول در فاصله نيم متري زمين با گلوله هاي معمولي پاها را درومي کند و تيربار دوم نيم متر بالاتر از آن با گلوله هاي خود سرها را نشانه ميگيرد.

کارهايي را که بايد بکند مرور مي کند، آيه وجعلنا... قوت قلبش مي شود دشمن همچنان آهنگ مرگ مي نوازد. عزمش را جزم مي کند، هنوز به راه نيافتاده که منوري دوباره او را زمينگير مي کند، لعنتي...

منورهمچنان نورافشاني مي کند، هيکل درشت و غول آساي دو عراقي در پشت سنگر نمودار ميشود، زشتي هاي دنيا را در صورت آنها مي بيند. رويش را برمي گرداند عراقي در زيرنور منور سرک مي کشد محمود چونان جنازه اي بي حرکت باقي مي ماند، منور کم کم خاموش مي شود و غرش تيربارها دوباره آغاز مي گردد. حرکت مي کند مي داند که بدنش ازارتفاع نيم متر بالاتر نبايد برود اما وجود جنازه ها، تجهيزات و موانع ديگر اينکار را مشکل مي کند. جلوي سنگر تيربار قدري گود است و شکافي در زير تيربار اول قرار دارد. حالا به دو متري سنگر مي رسد. قدري جلوتر مي رود تکاني به خود مي دهد.قنداق اسلحه اش به لبه کلاه آهني مي خورد و صدايي بلند مي شود. بي معطلي به زيرجنازه ها مي خزد دشمن سرک مي کشد سايه يک عراقي بر وجودش سنگيني مي کند.

يادياز همرزمان شهيدش اکبري، قره داغي، همت، سرافراز و... مي کند رشته افکارش با ديدن قيافه دشمن از هم مي گسلد و بي حرکت مي شود تاريک تر از آن است که چيزي دستگيردشمن شود، عراقي به پشت سنگر مي خزد و تيراندازي دوباره شروع مي شود. محمود با ذکريا زهرا به گودي زير سنگر مي رود. ضامن نارنجک را کشيده براي اطمينان بيشتر اهرم ضارب را آرام رها مي کند کار خطرناکي است عرق سردي بر پيشاني اش مي نشيد. هزار ويک ، هزار و دو، هزار و سه و نارنجک را به داخل سنگر پرتاب مي کند. ناگهان صداي ا نفجاري بلند مي شود سوزشي در پشت خود احساس مي کند. نمي داند چه روي داده ، گيج مي شود.

وقتي گرد و غبار مي خوابد تازه مي فهمد چه اتفاقي افتاده ،آري او به وسيله ترکش هاي نارنجک خودش که از شکاف زير سنگر به اين سو راه يافته بودند مجروح شده است. نارنجکي ديگر کشيده و به داخل سنگر مي اندازد از رو به روي شکاف خود را کنار مي کشد. صداي انفجار او را از هلاکت دشمن مطمئن مي سازد و لحظه اي بعد با سر دادن فرياد الله اکبر سقوط آخرين سنگر مقاومت دشمن را به اطلاع همرزمانش مي رساند.

به نقل از سایت گردان حضرت علی اکبر ( ع )





:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 11 آذر 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: