داستانک
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

داستانک

متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم

 

مردی تخم عقابی را پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند. برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سالها گذشت و عقاب پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید:'' این کیست؟''
همسایه اش پاسخ داد:'' این عقاب است، سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.''
عقاب مثل مرغی زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر می کرد مرغ است

داستانک-2

به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !


مدت زيادي از تولد برادر سکي کوچولو نگذشته بود . سکي مدام اصرار مي کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند سکي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي کند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود که جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار سکي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت کنند .
سکي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش مي توانستند مخفيانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکي کوچولو را ديدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني کوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

 





:: بازدید از این مطلب : 425
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: