خاطره
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

خاطره

از نوجواني مثل مادربزرگ ها لباس مي پوشيدم ..اما گاهي به سرم ميزد شيک و پيک کنم و به عبارتی به خودم برسم ..يادم مي آيد روزهاي اولي بود که کفش پاشنه بلند را تجربه مي کردم ..
جلوي کتابفروشي بزرگي بودم که ويترين طويلي داشت و آنقدر چشمم به کتابها بود که
چاله ي جلوي پايم را نديدم  و چشمتان روز بد نبيند افتادم زمين .. آنهم چه افتادني ....
سريع بلند شدم  و خودم را جمع و جور کردم ...ميترايي که من مي شناختم محال بود ديگر وارد آن کتابفروشي شود اما قدري بر فکرم مسلط شدم ..با خودم گفتم اين اتفاق ممکن بود براي هر عابر ديگري هم بيفتد تازه با اين زمين خوردن مزحک من ، حتما يکي دو نفر چند ثانيه اي خنديدند و شاد شدند ...پس زياد هم بد نشد ...خلاصه به خجالتم فائق آمدم و وارد کتابفروشي شدم و کتاب هاي مورد نيازم

را تهيه کردم .
گر چه اتفاق بسيار ساده اي بود اما فهميدم  طرز تفکر و نوع نگاه ما در حال و احساس و تصميم گيري ما چقـدر نقش مهمي دارد . سالها مي گذرد و هنوز هم کفش پاشنه بلند مي پوشم .....

اما یاد گرفتم از جلوي کتابفروشي ها با احتياط کامل عبور مي کنم ...

 

 

 

 





:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 61
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : جمعه 26 اسفند 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: