نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

"دوستانت چقــــــدر با نـَمَکـَند"

 

دوستانم که همچـو مَردُمَــــکند

فکر کردم که خالی از کـَلـَکـَند

ما زمین خــــــورده ی رفیقانیم

گر چه آنها فراری از مَحَکـــند

در رفاقت تمام قـَــــــد دو لـَکـَم

دوستانم یکی یکـــــــــی اَلـَکـَند

فکر و ذکرم بزرگـــی آنهاست

لیکن آنها بفکر ما تـَرَکـَــــــــند

خالی از مایه اند و چون پُفـَکند

کی عصایند ؟ لایق کـُـــمَکـَند!!

ظاهرا همچو کــــــــوه پشتیبان

در دل اما تهی چو باد کـُنـَکـَند

بیم دارم که گِــــــــــرد شیرینی

خون کرده به شیشه هم ، بمکند

"زخمهایم به طعنه می گـــویند:"

"دوستانت چقــــــدر با نـَمَکـَند"

 

مصطفی معارف 25/4/91 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : دو شنبه 16 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

بمناسبت میلاد دردانه حضرت زهرا ( س )کریم اهل بیت اقا امام حسن مجتبی (ع)

قند مکرر

 

مژده دهم سادات را ، صـــــــــدیقه(س) مادر می شود

روشن به رخسار حسن(ع) ، چــشم پیمبر(ص) می شود

امشب تمام عرشیان جــــــــــــــــمعند در بیت علی(ع)

امشب امین وحی هم ، مهمان حـــــــــیدر(ع) می شود

مریم(ع) بکف عود آورد آسیه(ع) عــــــــــــنبر می برد

حوا (ع)گـُـــــــلاب افشان کند ، چون خانه انور میشود

امشب ملایک صف بصف ، تاجی زگل هریک بکف

امشب ســـــــــــــروش ایزدی بر خانه زیور می شود

امشب مدینه بی قرار، شهـــــــــــر نبی(ص)چشم انتظار

دل ها همه در تاب و تب ، عالم مُـــــــــــنور می شود

امشب پری و انس و جن ، مهمان لطف ذوالجــــــلال

امشب به کام عاشقان ، قند مکــــــــــــــــــررمی شود

صوت خوش افلاکــــــــیان ، رقص و سماع عرشیان

با نور چشم احمدی(ص)، امشب معطر می شـــــــــــود

امشب مدینه غرق نور، امشب زمین غــــــرق سرور

دلها منور از رخِ ، خـــــــــــــــورشید خاور می شود

عیدانه خواهم از تو، ای شمس هدایت مجـــــــــتبی(ع)

آیا مرا پیمانه پر از حـــــــــــــــوض کوثر می شود؟

مصطفی معارف 13/5/91 کرج



:: بازدید از این مطلب : 259
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 14 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

عجـب دلـمان خـوش است ما آدمـها ...

از همان روز اول که به دنیا می آییم دلمان خوش است
دلمان خوش است که مادری داریم که شیرمان می دهد
دلمان خوش است که پدری داریم که می توانیم با موهای صورتش بازی کنیم
دلمان خوش است که همه گوسفند ها و گاو ها و مرغ ها برای شکم ما آفریده شده اند
دلمان به این خوش می شود که زمین زیر پای ماست و آسمان هم
دلمان به قیافه خودمان توی آینه خوش می شود
یا به اینکه توی جیبمان یک دسته اسکناس داریم
دلمان به لباس نویی خوش می شود و به اصلاح سر و صورتی ذوق می کنیم
یا وقتی که جشن تولدی برایمان می گیرند
یا زمانی که شاگرد اول می شویم
دلمان ساده خوش می شود به یک شاخه گل یا هدیه ای که می گیریم
یا به حرف های قشنگی که می شنویم
دلمان به تمام دروغ ها و راست ها خوش می شود
به تماشای تابلویی یا منظره ای یا غروبی یا فیلمی در سینما و شکستن تخمه ای
دلمان خوش می شود به اینکه روز تعطیلی را برویم کنار دریا و خوش بگذرانیم
مثلا با خنده های بی دلیل
یا سرمان را تکان بدهیم که حیف فلانی مرد یا گریه کنیم برای کسی
دلمان خوش می شود به تعریفی از خودمان و تمسخری برای دیگران
یا به رفتنی به مهمانی و نگاه های معنی دار و اینکه عاشق شده ایم مثلا
دلمان خوش می شود به غرق شدن در رویاهای بی سرانجام
به خواندن شعرهای عاشقانه و فرستادن نامه های فدایت شوم
دلمان ساده خوش می شود با آغوشی گرم و حرف هایی داغ
دلمان خوش است که همه چیز روبراه است
که همه دوستمان دارند
که ما خوبیم
چقدر حقیریم ما...
چقدر ضعیفیم ما...
دلمان خوش است که می نویسیم و دیگران می خوانند و عده ای می گویند، آه چه زیبا
و بعضی اشک می ریزند و بعضی می خندند
دلمان خوش است به لذت های کوتاه ... به دروغ هایی که از راست بودن قشنگ ترند
به اینکه کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود
با شاخه گلی دل می بندیم و با جمله ای دل می کنیم
دلمان خوش است به شب های دو نفری و نفس های نزدیک
دلمان خوش می شود به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی
و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود
چقدر راحت لگد می زنیم و چه ساده می شکنیم همه چیز را
روز و شب ها تمام می شود و زمان می گذرد
دلمان خوش می شود به اینکه دور و برمان پر می شود از بچه ها
دلمان به تعریف خاطره ها خوش می شود و دادن عیدی
دلمان به اینکه دکتر می گوید قلبت مشکلی ندارد ذوق می کند
و اینکه می توانیم فوتبال تماشا کنیم و قرص نیتروگلیسیرین بخوریم
دلمان به خواب های طولانی و بیداری های کوتاه خوش است
و زمان می گذرد
حالا دلمان خوش می شود به گریه ای و فاتحه ای
به اینکه کسی برایمان خیرات بدهد و کسی و به یادمان اشک بریزد
ذوق می کنیم که کسی اسممان را بگوید
و یا رهگذری سنگ قبرمان را بخواند
و فصل ها می گذرد
دلمان تنها به این خوش می شود که موشی یا کرمی از گوشت تنمان تغذیه کند
یا ریشه گیاهی ما را بمکد به ساقه گیاهی
دلمان خوش است به صدای عبور آدم هایی که آن بالا دلشان خوش است که راه می روند
روی قبر ما
و دلمان می شکند از لایه های خاکی که سنگ قبرمان را در مرور زمان می پوشاند
و اینکه اسممان از یاد بچه ها رفته است
و زمان باز می گذرد
دلمان خوش است به استخوان بودن
به هیچ بودن
به خاک بودن دلمان خوش است
به مورچه ها و موش ها و مارها
ما آدم ها چه راحت دلمان خوش می شود
مثل کودکانی که هنوز نمی فهمند
ما اشرف مخلوقات عالم هستیم و چقدر خوش به حالمان می شود که بگویند ما خیلی خوبیم ... !
و من دلم خوش است به نوشتن همین چند جمله
و این است پایان سایه روشن هستی ...




:: بازدید از این مطلب : 177
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 11 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

یکی از دوستان میگفت که :
يه روز استادمون برگه های ميان ترم تصحيح شده رو آورده بود تا به بچه ها بده، بعد از توزيع اوراق به بچه ها، استاد ميگه : این کيه اسمشو بالا برگش ننوشته؟! خير سرش 16 هم شده ؟
هيشکی جواب نميده! 2 دقه بعد ميگه دست خطشم شبيه خودمه؟!!! اِ این که کليد سؤالاست که!!!!"
استاد برگه ی کليد سؤالات رو هم تصحيح کرده بود به خودش 16 داده بود!!!!!!!!!!

****************************

.یه بار نزدیکی های ونک تو یه ترافیک بدجور گیر کرده بودم یهو انداختم تو یه کوچه فرعی و گازش رو گرفتم ملت هم خیال کردن من بلدم مثل اسب راه افتادن دنبال من!
یکم اینور اونور پیچیدم آخر خوردم به بن بست خیلی ریلکس ماشین
رو ته کوچه پارک کردم رفتم نشستم یه جا، تا نیم ساعت بعد اون ماشینها داشتن سر و ته میکردن که ازکوچه در بیان

****************************

.گوشیمو تو ماشین بابام جا گذاشتم از خونه براش زنگ زدم بهش میگم:
- گوشیم تو ماشینت جا مونده
میدونم
زنگ خورد جواب ندیاااا !
بابام گفت اخه مگه من بیکارم جواب زنگ گوشی تورو بدم؟
... ... گفتم خب حالا چرا عصبانی میشی ، کسی زنگ نزد؟
گفت نه فقط نازی اس داد گفت غروب میاد دنبالت برین بیرون گفتم وقت نداری سرت شلوغه
گفتم واسه چی اینو گفتی ؟
گفت چون قبلش به نسترن قول دادم برین خرید..!

****************************

وقتی که ما ایرانیا میخوایم کسی رو ستایش کنیم؛
عجب نقاشیه نکبت…
چه دست فرمون داره توله سگ…
چه صدایی داره کثافت …
چه گیتاری میزنه ناکس…
استاده کامپیوتره لامصب…
عجب گلی زد بی وجدان…
بی شرف کارش خیلی درسته…
دوستت دارم وحشتنـــــاک...

وقتی که میخوایم ناسزا بگیم یا نیش و کنایه بزنیم ؛
برو شازده…؟
چی میگی بامعرفت …؟
آخه آدم حســـابی…؟
چطوری آی کیو…؟
به به استاد معظــــم…؟
کجایی با مرام…؟
آقای محترم…؟
دکتـــر برو دکتـــر …؟

 



:: برچسب‌ها: طنز , نکبت… توله سگ… کثافت , لامصب…ناکس…بی وجدان…بی شرف کارش خیلی درسته…وحشتنـــــاک , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 مرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 (داستان کوتاه)

نحوه خر شدن

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فـــــرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود. زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگــردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گــــــفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگــاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دخـتر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گــــــوژپشت خواهد بود» درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجـــــــــعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصــــور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.

نتیجه اخلاقی:

دخترها از راه گوش خر می شوند و پسرها از راه چشم!

به نقل از سایت 3جک

 



:: برچسب‌ها: (داستان کوتاه) نحوه خر شدن , ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 25 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

خدایی ، جدا از خانم یا آقا بودنمون چقدر مَردیم

چلو ماهیچه

این داستان رو یکی از دوستام برام ایمیل کرده و میگه واقعیه  میشناسمش آدم خالی بندی نیست

 

چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,
ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد با صداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يه بچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوق دار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همه گيمون با تعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اسرار زياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد رو حساب كرد و با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب اين جريان تا اين جاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,
ديگه داشتم از كنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محض اينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليك كرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيا اومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,
ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام رو ميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو با ماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازيها قرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همينطور كه داشتن با هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چي ميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگه ميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,
من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون و گفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,
ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد

 

 



:: برچسب‌ها: داسنان ( واقعی ) چلو ماهیچه ,
:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

برنده خوش شانس بانک

 

خیلی وقته که بهم ، mis نمیـــــدی

شب بخیر میگی ، ولی kiss  نمیدی

اس میدم اما سه ســــــــــــوته دیلیته

اهمیت به چش خیس نمیــــــــــــدی

ما رو می بینی کـــجا زُل می زنی؟

از آلاسگات به کـَـــسی لیس نمیدی؟

به سرم درد وبَلات ، کــُــجا میری؟

به من از درد آپاندیس نمیـــــــــدی؟

تو که صب تا شب فقط می لـُمبونی

چرا بـِم یه جرعــــه ساندیس نمیدی

خطِ تو همیشه دایورت میکــــــــنی

اگه من بگیرمت ، بیس نمیـــــــدی؟

نکـــــــــــنه آزرا بُردی توی بانک !!!

که محل به بوق جنســــــیس نمیدی

مصطفی معارف 20/4/91 تهران

 

 

 

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: برنده خوش شانس بانک , به من از درد آپاندیس نمیـــــــــدی؟ , اس میدم اما سه ســــــــــــوته دیلیته , kiss , mis ,
:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 کاریکلماتور

1_ ازدواج بد وجود ندارد، اين زن و شوهرها هستند که بد مي شوند.

  2_ اين اولين و آخرين زندگي شماست، اعتياد چرا؟

  3_ قلم کم حرف، عمرش طولاني است.

  4_ با ديدن قبض آب، برق از سرش پريد.

  5_ واژه سکوت، نيازي به مترجم ندارد.

  6_ ذهنم کلمات را به بازي گرفته و رفتارم زندگي را.

  7_ قلمي که مغز ندارد حتما آبرويت را خواهد برد.

  8_ بعضي از خيابان ها دو طرفه اند و بعضي يک طرفه اما خيابان بي طرف نداريم.

  9_ خدایا, یارانه را از ما بگیر اما یار را نه.

  10_ شاید با «ارز» معذرت مشکل تورم حل شود.

  11_ نیامدی نگاهم دست خالی برگشت.

  12_ این «مردم» باید عوض شوند وگرنه «دولت» مردمی دیگر انتخاب خواهد کرد.

  13_ حتی موهایم هم میدانند که پایان شب سیه سپید است.

  14_ نشر اکاذیب یعنی ستایش مدیران نالایق.

  15_ گاهی اوقات «کلیه» امورم درد می کند.

  16 _ اگر حرف مفت را می خریدند خیلی ها میلیاردر بودند.

  17_ بعضی آدم ها در ظلمات اندیشه خود غرق می شوند.

  18_ بعضی ها به پای هم پیر می شوند و بعضی ها به دست هم.

  19_ این شورای شهر است یا شورای بدون شرح.

  20_ آنقدر دست روی دست گذاشت که پا روی دمش گذاشتند.

  21_ برای پولدارها زندگی «جاری»است و برای بی پول ها «زن بابا».

  22_دروغگو آدم بدی نیست , چون میداند حقیقت تلخ است , لذا باعث اوقات تلخی مردم نمی شود.

  23_ همسر با گذشتی است , از من هم گذشت.

  24_ بجز سیاستمدران , بنی آدم اعضای یک پیکرند.

  25_ باز هم فراموش کردم فراموشش کنم.

  26_ پلیس شخصی است که نبودن او باعث ایجاد امنیت برای مجرمان خواهد بود.

  27_ پیری دورانی است که انسان قادر به بی وفایی به همسرش نیست.

  28_ وجدان چیزی است که انسان را از لذت بردن هنگام گناه باز می دارد.

  29_ دروغ يعني تقديم هديه شيطان به ديگران.

  30_قند خون مزه تلخي به زندگي مي دهد.

  31_لب هايم آلزايمر گرفته و لبخند را فراموش کرده است.

  32_همه چيز بر وفق مراد است و بعضي ها سوار بر خر مراد.

  33_به خاطر پايمال کردن حقوق ديگران کفش هايش را محاکمه کردند.

  34_آرشيو سکوت پُر است از فريادهاي منزوي.

  35_بعضي ها باهم مي خورند و بعضي ها به هم.

  36_کليه نوشته هايم سنگ ساز شده است.

  37_حرف هاي خام به مغزم صدمه مي زند.

  38_بعضي ها پاي حرفي که مي زنند مي ايستند و بعضي ها زانو مي زنند.

  39_ فرياد از سکوت تقاضاي پناهندگي کرد.

  40_ با "خون دل" زندگي ام در جريان است.

  41_ ديوار جدايي را عدم تفاهم مي چيند.

  42_ آن هايي که زبانشان دراز است شخصيتي کوتاه دارند.

  43_ پشه ها با پوست تنم دارت بازي مي کنند.

  44_ خيلي ها بزرگ مي شوند اما به بزرگي نمي رسند.

  45_ گاهي به نحو ناهنجاري به هنجارها مي رسيم.

  46_ بيشتر اوقات، موهاي سرم را با لالايي سشوار مي خوابانم.

  47_ براي باز شدن بختش کليد ساز آورد.

  48_ بعضي افراد شکمو فقط کتاب آشپزي را مي خوانند.

  49_ دلم براي آدم هاي گرسنه کباب است.

  50_ وقتي غمگينم نگاهم کدر مي شود.

  51_دست زياد است اما به صدا در نمي آيد.

  52_مخرب ترين اسلحه زمان، زبان است.

  53_آن ها که بلند فکر مي کنند، هيچ وقت کوتاه نمي آيند.

  54_وقتي کاسه سرم داغ مي شود، افکارم را فوت مي کنم.

  55_ مثل زود پز باش , در حالی که می جوشی به آرامی سوت بزن.

  56_ شاید حکیم نظامی پزشک ارتش بوده است.

  57_ گل شیپوری نوازنده بزرگ ارکستر باغ است.

  58_ در مسابقه ماست خوری همه روسفید شدند.

  59_ شنا کردن در جهت جریان آب , از ماهی مرده هم بر می آید.

  60_ در مواقع بیکاری مشغول قتل عام ایام هستم.

  61_ در امواج نگاهش این کشتی دلم بود که غرق شد.

  62_ چشمانش شور بود اما خودش بی نمک.

  63_ فردای کشورهای عقب افتاده , دیروز کشورهای متمدن است.

  64_ گفتنی ها را باید گفت چون بیات میشود و از دهن می افتد.

  65_ ولخرجی های زیاد , دخلم را درآورد.

  66_ در دنیای سیاستمدارها بعضی ها اسباب بازی هستند و بعضی ها هم بازی.

  67_ هشت به هفت گفت : من روی پاهای خودم ایستاده ام اما تو خیلی سر به هوایی.

  68_ زیبایی اش را به لوازم آرایشش تبریک گفتم.

  69_ گاهی حتی تاجر نمک هم نمک نشناس می شود.

  70_ آتشفشان درون گاهی با فریاد و گاهی با اشک فوران می زند.

  71_ یعضی ها صدایشان ضعیف است و بعضی ها گوش هایشان کثیف.

  72_ بعضی از محرم ها با یک نقطه مجرم می شوند.

  73_ برای آنکه از خاطرات دوران مجردی لذت ببرد , ازدواج کرد.

  74_ امید بخشیدن بی هدف به مردم مثل آب دادن به گلهای کاغذی است.

  75_ سایه ها در هوای ابری خستگی در می کنند.

  76_ وقتی کاسه سرم داغ می شود افکارم را فوت می کنم.

  77_ اگر خودتان را به آن راه زده اید , مواظب باشید گم نشوید.

  78_ اون هایی که شما را آدم حساب نمی کنند , ریاضی بلد نیستند.

  79_ برای آن که «آینده»اش را خراب کنند «حال»ش را گرفتند.

  80_ وقتي به «گذشته» بر مي گردم از «حال» مي روم.

  81_آن قدر دوست داشتني بود که ايستاده هم به دل مي نشست.

  82_شايد فکاهي همان فکر کاهي باشد.

  83_اگر خودتان را به آن راه زده ايد، مواظب باشيد گم نشويد

 

 



:: برچسب‌ها: ,
:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 19 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

الدنگ

در کنار عمارتی صـــــــــد رنگ

مردی افتاده بود ، قـُــــــــنبُل فنگ

از کنارش که رَد شــــــــدم ، دیدم

سخت مشغول غُرغُرست وجَفـَنگ

حیله کردم که : گــــــوشی ام افتاد

تا ببینم چه بوده علت جَــــــــــنگ

من شنیدم که زمزمه می کــــرد :

ای پدر سگ نمی شوی دلتنگ ؟!!

مادرت وقت مُردنش می گــــفت :

آبروی شماست این اَلــــــــــــدَنگ

یکدم از او چو رو بگـــــــــردانید

می بَرد آبرو و آرَد ننـــــــــــــگ

چونکه بُرد آبرویتان مَـــــــــردَک

بزنیدش تپانچــــــــــه و اُردَنگ ...

بکـُنیدم به گـــــــوشه ای محبوس

نـَفکــَنیدم به کوچه همچون سنگ

گفتم آهسته هی...بگـــو چه شده؟

کین چنین شِـــکوِه میکنی دلتنگ

تا دهان بر جــــــواب من وا کرد

بر سرم خورد بوی او چو کلنگ!:

همچو گـُـــــــل پاکم و درین خانه

پسرم بیخـــــودی به من زده اَنگ

که کنم رو بسوی می خـــــــــــــواری

او به روی پدر کـــــــــــــــشیده تفنگ

ایهاالناس این کـــــــــــــــجا رسم است

که کسی را به ضرب و زور و فشنگ

رهنمون سوی راه دین بـِکـــــــــــــُنـَنـَد

این چنین کـــَـــــــس رود به کام نهنگ

گر بهشت خـــــــــــــــــــدا به زور بود

اختیار از کـَـفـَت بگــــــــــــــیرد تـَنگ

پس چه فرقیست بین جـَـــــنت و حور؟

با عذاب جهنمی و شـَــــــــــــــــرَنگ

دیدم او نیست اهل اســـــــــــــــــتدلال

پس به او گــــــــــــــفتم ای پیاله قشنگ

این جماعت نه اهل اِدراکــــــــــــــــند

نه کسی شد در این مــــــقوله زرنگ

که بفهمد کــــــــــــــلام نقض!! تو را

عقل آنها کشیده شد به سُــــــــرَنگ...

چاره کار در فـَــــــــــــــــــرارم بود

پس دماغم گــــــــــــرفتم وجیم فنگ

مصطفی معارف 6و5/4/1391 تهران



:: برچسب‌ها: الدنگ , در کنار عمارتی صـــــــــد رنگ , مصطفی معارف 6و5/4/1391 تهران , جیم فنگ ,
:: بازدید از این مطلب : 244
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

مطلبی که در زیر مشاهده می فرمایید توسط یکی از دوستام برام ایمیل شده که خوندنش خالی از لطف نیست

نخند ...

به سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید،ارباب.
نخند
!
به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری
.
نخند
!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند
.
نخند
!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده
.
نخند
!
...به دستان پدرت،
به جاروکردن مادرت،

به همسایه‌ای که هرصبح نان سنگک می‌گیرد،

به راننده چاق اتوبوس ،

به رفتگری که درگرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده آژانسی که چرت می‌زند،

به پلیسی که سرچهارراه باکلاه صورتش را باد می‌زند،

به مجری نیمه شب رادیو،

به مردی که روی چهارپایه می‌رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته ودرکوچه ها جار می‌زند،

به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می‌ریزد،

به پارگی ریزجوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که درخیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوارتاکسی می‌شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده‌ای که به جای پول خرد به تو آدامس می‌دهد،

به زنی که با کیفی بردوش به دستی نان دارد و به دستی چندکیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،

به مردی که دربانک ازتو می‌خواهد برایش برگه‌ای پر کنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی

....نخند،

نخند که دنیا ارزشش را نداردکه تو به خردترین رفتارهای نا بجای آدم‌ها بخندی!!
که هرگز نمی‌دانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند
!!!
آدم‌هایی که هرکدام برای خود و خانواده‌ای همه چیز و همه کسند
!
آدم‌هایی که به خاطر روزیشان تقلا می‌کنند،

بارمی برند،

بی‌خوابی می‌کشند،

کهنه می‌پوشند،

جار می‌زنند

سرما و گرما می‌کشند،

وگاهی خجالت هم می‌کشند،..

...خیلی ساده

 



:: برچسب‌ها: نخند , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 30 خرداد 1391 | نظرات ()