نوشته شده توسط : مصطفی معارف

لنگه کفش


خانه ما در يك مجتمع آپارتماني 4 طبقه قرار دارد.

و ما تازه به اين جا آمدیم و هنوز خيلي از همسايه‌ها را خوب نمي‌شناسيم.  

در طول چند روزي كه اين همه پله را بالا و پائين رفته بودم يك چيز برايم خيلي عجيب بود.

 هميشه جلوي يكي از خانه‌ها فقط يك لنگه كفش مردانه بود.
يكبار حتي زيرزمين خانه را هم به دنبال لنگه ديگر كفش گشتم اما هيچ اثري از لنگه ديگر آن پيدا نكردم.

 ته دلم يك كم مي‌ترسيدم نكند فكر كنند كار من است!
تا اين كه يك روز كه داشتم براي خريد نان به پائين مي‌رفتم.

مردي را ديدم كه از آن خانه بيرون مي‌آمد.  او فقط يك پا داشت.

او با عصا راه مي‌رفت. با ناراحتي از پله‌ها پايين رفتم و در طول راه همه‌اش به فكر آن مرد بودم كه يك پا نداشت.

خيلي دلم برايش مي‌سوخت آن قدر ناراحت و غمگين بودم كه پولم را در راه گم كردم اما وقتي به بازگشتم

خانه فكري به نظرم رسيد

با خودم گفتم آن مرد حتماً از ديدن اين همه كفش در جلو خانه‌ها ناراحت مي‌شود
بايد كاري مي‌كردم. خيلي فكر كردم تا اين كه فكري به نظرم رسيد.

دوباره برگشتم و يك لنگه از هر كفشي را كه در ساختمان بود برداشتم.

و در زير زمين قايم كردم حالا در جلو خانه‌ها از هر جفت كفش فقط يك لنگه آن بود.

مطمئن شدم كه اگر مرد برگردد ديگر غصه نخواهد خورد. چون همه مردم اين آپارتمان فقط يك پا دارند.

آن شب همه همسايه‌ها بعد از كمي لي لي رفتن از من به پدرم شكايت كردند.

اما از اين كه اين كار را براي مرد يك پا كرده بودم

 خوشحال بودم چون تنها كسي كه از من شكايتي نداشت همان مرد يك پا بود.
 



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

ملاقات
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود. ساعت هشت صبح. من و اون تنها.
نشسته بود روی نيمکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون. سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.

ترکيب صورت گرد ورنگ پريدش باابروهای هلالی وچشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.

 يه نقاشی منحصربه فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد. ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.

دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ...

 آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.

نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.

از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.

با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.

در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.

دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.

نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بين مونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه

 



:: بازدید از این مطلب : 405
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 18
|
مجموع امتیاز : 18
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

پری دریایی

داستانک 

" السی " دخترکوچکی بود که با پدر و مادرش در خانه ای نزدیک ساحل دریا زندگی می کرد

 و به همین خاطر روزی سه ، چهار ساعت داخل آب یا توی ساحل بود .

در یکی از روزها " السی " از زبان پیرمردی که کنار ساحل بستنی می فروخت ،

داستانی در مورد پری دریایی شنید .

 از آن روز به بعد دخترک  تمام هوش و حواسش پی آن بود که چگونه می تواند تبدیل به

یک پری دریایی شود .
 

Iran_Eshgh

 

 

او ابتدا این سؤال را از پدرش پرسید ، اما پدر " السی " که تمام فکرش این بود که روزها

تعداد بیشتری پیراشکی در کنار ساحل بفروشد ، با بی حوصلگی به او جواب سربالا داد .

پس از آن دخترک از مادرش ، همسایه ها و خلاصه از هر کسی که می شناخت این سؤال را پرسید

اما جواب را پیدا نکرد تا اینکه یک روز حوالی ظهر که طبق معمول هر روز به دستور پدرش ،

باید پیراشکی های داغی را که مادر در خانه درست می کرد به دست او می رساند ،

حدود ۲۰ پیراشکی توی سینی گذاشت و کنار ساحل به سوی دکه ی پدرش راه افتاد که ناگهان چشمش به

 مردی افتاد که کنار آب نشسته بود " السی " که خبر نداشت آن مرد یک دله دزد است ،

به سویش رفت و از او پرسید : "چگونه می توان پری دریایی شد ؟ "



مرد دزد وقتی چشمش به پیراشکی ها افتاد ، فکری به سرش زد و نقطه ای را در فاصله صد متری -

داخل دریا - به " السی " نشان داد و گفت : " تو باید تا آنجا شنا کنان بروی و از کف دریا که عمقش

فقط یک متر است ، پنج تا صدف برداری و بیاوری اینجا تا من راز پری دریایی شدن را به تو بگویم . "
 


دختر بینوا با خوشحالی سینی پیراشکی ها را به دست مرد دزد سپرد و به آب زد و صد متر را شنا کرد و

 هر طوری بود از کف دریا پنج صدف پیدا کرد و راه رفته را برگشت اما وقتی مرد را ندید تازه فهمید

کلک خورده است ! لذا در حالی که گریه می کرد نگاهی به صدفها انداخت که ناگهان دید

داخل یکی از صدفها ، مرواریدی درشت و درخشان وجود دارد !
 


" السی " معطل نکرد و با سرعت به طرف دکه ی پدرش دوید ...

 

آری ، دخترک شاید نمی دانست چگونه می توان پری دریایی شد ،

 اما خوب می دانست که قیمت آن مروارید برابر است با قیمت تمام مغازه هایی که در ساحل دریا قرار دارد!
 


نوشته : الساندرو پوپل



:: بازدید از این مطلب : 458
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

بامبو و سرخس (داستان کوتاه)

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت: آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم: بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. ‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همان گونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم: من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی...

جمله روز: اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود، می فهمم که راه را اشتباه رفته ام …

نکته:این جور داستانها رو زیاد نباید جدی گرفت فقط او نچه که مهمه نتیجه اونه

 



:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

        ما برای هم آمده بودیم و ندانستیم                   

 

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب.

ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد.

او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم.

او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم.

و هردو به یک شهر می رفتیم

و هردو به یک میهمان سرای.

به راستی که ما برای هم بودیم

و برای هم آمده بودیم.

******

شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد

هر دو به چایخانه رفتیم

و در مقابل هم نشستیم.

به هم نگریستیم

و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس

او را خواندم که با من چای بنوشد

و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید.

نشستیم و چای نوشیدیم

و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید.

و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و

 چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟

و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار

 پوست روباه با خود آورده است.

و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود

 آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام.

و باز گفتیم و باز شنیدیم.

تا پاسی از آن تیره شب گذشت.

ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر.

 ******

روز دیگر من سراسر شهر را گشتم

و از هزار کس شراب خواستم

و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست.

به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم.

سر در میان دو دست گرفتم و گریستم.

بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر

و در دبدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم.

چای خوردیم و هیچ نگفتیم

و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم.

******

ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب

ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم.

و اندوهی گران به بار آوردیم.

من به مشرق مقدس بازگشتم

و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد.

به راستی که ما برای هم آمده بودیم، و ندانستیم.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

اشتباه فرشتگان

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

نقل از : تابناک



:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

                                            راز ونیاز های انسان ومعبودش

گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو ٍ..!!!


 



:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 64
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

جذابیت


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید …
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :
- اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند.
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا !
و حق هم داشت. آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
5 سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت :
- برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :
- من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.


شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند
عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند
دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند
و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست

نویسنده معلوم نیست ، ولی چه فرقی می کند ؟ هرچیز زیبا به صرف زیبا بودن زیباست .

اگر زیبایی ها را آنگونه که هستند ببینیم بجز زیبایی نمیبینیم.

 



:: بازدید از این مطلب : 448
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

قدر خانواده را بدانیم!!!!!!!!!!!!!!


 با مردی كه در حال عبور بود برخورد کرد

 اووه !! معذرت میخوام...

من هم معذرت میخوام ,دقت نکردم ...

 ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه ,خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم

اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم

 كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“

 قلب کوچکش شکست و رفت

 نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم

وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت:

وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی

اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی

برو به كف آشپزخانه نگاه كن. آنجا نزدیك در، چند گل پیدا میكنی.

آنها گلهایی هستند كه او برایت آورده است.

خودش آنها را چیده.

صورتی و زرد و آبی

آرام ایستاده بود كه سورپرایزت بكنه

هرگز اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدی

در این لحظه احساس حقارت كردم

اشكهایم سرازیر شدند.

آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم

بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟

گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم

نمیبایست اون طور سرت

داد بکشم

گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان

من هم دوستت دارم دخترم

و گلها رو هم دوست دارم

مخصوصا آبیه رو

گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن

میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو...

آیا میدانید كه اگر فردا بمیرید شركتی كه در آن كار میكنید به آسانی در ظرف یك روز برای شما جانشینی می آورد؟

اما خانواده ای كه به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد كرد.

و به این فكر كنید كه ما خود را وقف كارمیكنیم و نه خانواده مان

چه سرمایه گذاری ناعاقلانه ای !!

اینطور فكر نمیكنید؟!!

به راستی كلمه

“خانواده“ یعنی چه ؟؟

 



:: بازدید از این مطلب : 366
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

بهترین دوست

پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
چندتادوست داری؟
گفتم چرابگم ده یابیست تا...
جواب دادم فقط چندتایی

پیــــــرمردآهســـــــته ودرحالیــــــــکه ســـــــــرش راتـــــــــکان می دادگفت:
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی  دوست فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی دوست دستی است که توراازتاریکی وناامیدی بیرون می کشد درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تورارها کنه صدائیه که نام تورازنده نگه می داره حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند.

امابیشترازهمه دوست یک قلب است یک دیوارمحکم وقوی درژرفای قلب انسان ها جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجا می آید!پس به آنچه می گویم خوب فکرکن زیراتمام حرفهایم حقیقت است
وفرزندم یکباردیگرجواب بده :
چندتادوست داری؟
سپس ایستاد ومرانگریست درانتظارپاسخ من بامهربانی گفتم اگرخوش شانس باشم،فقط یکـــــــــــــــــی وآن تویی............
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد درتنهائیت توراهمراهی می کند ودرغمهاتورادلگرم می کند کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد وقتی مشکلی داری آن راحل می کند وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به توگوش می سپارد وبهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد غیرقابل تصوراست چقدرخداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظاردریافت چیزی راازاونداری...

بزرگترین

مهربانترین

بخشنده ترین

دوستت دارم

لحظه ای مارا به خودمان وامگذار



:: بازدید از این مطلب : 406
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()