نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

رباعیات عاشورایی  

 

در مسلخ عاشقی مروت تنهاست

دریای شجاعت و فتوت تنهاست

درعرش فرشتگان بگریند که وای

مصـداق تمامی اخوت تنهاست

*************************************

از خـون خـدا شنید هل من ناصـر

آشــفته شد و دوید  هل من ناصـر

بر صـــورت او مُهر قبولی دیدند

آتش شد و سر کشــید هل من ناصر

**************************************

صحرا همه پر گشت ز بوی اصغر(ع)

عالم همه محو گفتــگوی اصغر(ع)

ای کاش که می شکافت این سینه ی تنگ

تیری که نشست بر گلوی اصغر (ع)

********************************************** 

از زاویه ی دگر محـرم زیباسـت

وآن نقطه ی پیوند خدا با دلهاست

جایی است که لاله ها به ما می خندند !!

صد حیف که ذوالفقار حیدر تنهاست

در ظــهرِبلا ، نماز می خـوانَد شاه

یک دشـت و دو لشگـــرست و هفتاد ودو ماه

تاریخ در این منطقه از شرم، شکـست

هر ظالم ازین واقعه شد، روی ســــیاه

با سینه زدن کـسی به حق ره نَبَرَد

با رخـــــت سیاه ، راه بر شه نَبَرَد

ای شیعه ، اگربه جستجوی راهی!!

جز پیش خدا ! کسی ز یک ، ده نَبَرَد

یک سو عطشِ ِوصالِ ِحق در فوران

یک سو نگـــران ِملک ری تا غم نان

اندیشه!! وزین کــــــند بنی آدم را

حیف است که از ندیده ، باشی نگـران

مصطفی معارف  7/9/90 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 280
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 9 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

راز سر به مهر

 

آن راز سر به مهر، که گفتی به رود نیل

خواندی برآتشش ، که نسوزانی ام برخلیل

در کوره راهِ غار، ابو بکــــــر هم شنید ؟

سری میان خالق و مخـلوق ، از این قبیل

در ابتدای شصـت و یک هجــری آسـمان

آماده ی نگـارش منظـــومه ای جـــــــلیل

با شرح ِشرحه شرحه گی ِ یکــه تازعشق

یا شـرح ِجان فشــــــــانی محبوب جبرئیل

بغـضی رســید و باز گلـوی مرا فشـرد

اشـکی دوید وچشم مرا شست و، شد دلیل

جویی پر آب و کودک ِعطشان و َمشک ِخشک

شیری که فخر عالم هسـتی است بی بدیل

پورِعلی است این ، که کند عزم علــــقمه

غرق ِخجالت است از او، روی سلســـبیل

مشکش ازآب پرشد وکامش هنوز خشــــک

باران تیر بر سـرش آمد ز صـــدر و ذیل

براسـب می زند هی و،هـیهات، زان خسـان...

دست وفا و جود و سخا ، می شودعلیل

دســتی که اهل معرفتش بوسه می دهند

در سایه سارِمَشــک نشسته است درسبیل

ای دسـت گیرِخیل ِزمین خوردگــــان ِفرش

دستم بگـیر، پورِعلی ، جان من ، دخیل!

در حیرتم که بی صفتان ، چون چنین کنند؟

دون همتی است خاصــــیت مردم بخـیل

مصطفی معارف 5/9/90 تهران

 



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : سه شنبه 8 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

گدا

 

داشتم بر مي گشتم خونه، مسيرم جوريه که از وسط يه پارک... رد ميشم بعد ميرسم به ايستگاه اتوبوس، توي پارک که بودم يه زن خيلي جوون با چادر مشکي رنگ و رو رفته و لباس هاي کهنه يه پيرمرد رو که روي يه چشمش کاور سفيد رنگي بود همراه خودش راه ميبرد رسيد به من و گفت سلام!
من فکر کردم الان ميخواد بگه من پول ميخوام که بابام
رو ببرم دکتر و از اين حرفا اول خواستم برم بعد گفتم منکه عجله ندارم بذار واستم شايد کار ديگه اي داشته باشه منم همينطور که اخمام تو هم بود سرم رو به علامت جواب سلام تکون دادم و نگاهش کردم،
گفت آقا من بايد بابام ( بعد پيرمرده رو نشون داد) رو ببرم مجتمع پزشکي نور آدرسش نوشته توي خيابان وليعصر، خيابان اسفندياري!
گفتم خب؟!
با يه لحن بغض آلود گفت خوب بلد نيستيم کجاست توي اين شهر خراب شده از هر کي هم مي پرسيم اصلا به حرفمون گوش نميده! بيشعورا جوابمونو نميدن (اشک تو چشماش جمع شده بود)
بهش آدرس دادم و گفتم تو اين شهر خراب شده وقتي آدرس ميخواي بايد بي مقدمه بپرسي فلان جا کجاست اگر سلام کني يا چيز ديگه بگي فکر
ميکنن ميخواي ازشون پول بگيري!
بعد از اينکه رفت گفتم چقدر سنگ دل شديم، چقدر بد شديم وچقدر زود قضاوت ميکنيم، خود من تا حالا به چند نفر همينجوري بي محلي کردم و رفتم چون گفتم خوب معلومه ديگه پول ميخواد!
طفلي زن بيچاره خيلي دلم براش سوخت که فقط به خاطر اينکه فقير بود و ظاهرش فقرش رو نشون ميداد دلش رو شکسته بوديم...
بعد گوش دنيا را با اين دروغ کر
کرديم که ما اصالتا مردم نوع دوست و با فرهنگي هستيم و اينقدر اين دروغ را تکرار کرديم که خودمون والبته فقط خودمون باورمون شده اما...



:: برچسب‌ها: گدا , بغض , دروغ , زن , پزشک , پارک , ,
:: بازدید از این مطلب : 284
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

                              

اقبال

 

اقبال اگر همره و، گــــر بخت بود یار

می چینم از آن لعل لبت ، بوسه دو صد بار

هر گز نکنم روی ز رویت به دگر سوی

گویا که نگاهت به نگــــــاهم شده آوار

بر ناصیه ام ، از ازل عشق تو نوشـــتند

از پرتو عشق تو مرا ، بخشــش بسیار

پیوســــــــته مرا بیم فراوان ز تو دادند

از پند حکـــــــــیمان شده ام ، خسته و بیزار

طبعم فوران کـــرد تو و خاطــره ی تو

دل در تب و تاب است که اندازه نگــهدار

رنگـــــین شده با رنگ لبت ، دفتر قلبم

تزئین شده با شـکل تو، مجموعه ی افکار

امید که کــمتر شود این فاصله ی نحس

این جای تهی پر کن و، این فاصــله ، بردار

 

 

                                                         مصطفی معارف 2/8/90 تهران

 



:: بازدید از این مطلب : 301
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 5 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

در این قحطی عشق مُردم سه ســوته

 

در این قحطی عشق ، مُردم سه ســوته

بسی گول و نیرنگ ، خوردم سه سوته

نشســـــتم به پایِ ِنهال کــــــرامت

ولی عاقبت ، فقر بردم سه ســـــوته

ز من عیب بســــیار گفتی و رفتی

تو گفتی و من ، می شمردم سه سـوته

تو مشغول خنده به گـــفتار طنزم

که من دل به دستت سپردم سه سوته

نه آبی ،نه نانی، نه آغـــوش گرمی!!

بجز دستت آن هم ، فشردم سه ســوته

طلای ِتحـــــمُل گــــرفتم به سـختی

شکــستی تو اما ، رکوردم سه سوته؟

زبی هم زبانی و داغ غـــــــریبی

در این قحطی عشق ، مُردم سه سوته

 

مصطفی معارف 30/8/90 کـــــرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : چهار شنبه 2 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

طلبه جوان و دختر فراری

 

شب هنگام محمد باقر - طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود كه به ناگاه دختري وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که سكوت كند و هيچ نگويد. دختر پرسيد: شام چه داري؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر كه شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شده بود در گوشه‌اي از اتاق خوابيد.

صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند. شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي و ....

محمد باقر گفت: شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد. شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطايي کرده يا نه؟ و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمايي؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و ... علت را پرسيد. طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي‌نمود. هر بار که نفسم وسوسه مي‌کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي‌دارند.

از مهمترين شاگردان وي مي‌توان به ملاصدرا اشاره نمود.

 

نكته اخلاقی :

اگر شب در حال درس يا مطالعه بوديد حتما از باز بودن درب اطمینان حاصل کنید ضمنا در اطاقتان هم حتماً شمع داشته باشيد

چون برق با كسي شوخي ندارد !!!



:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 41
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : سه شنبه 1 آذر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

دارم از این همه نا راستی و غم گله ها

 

دارم از این همه نا راستی و غم گله ها

دفترم پر شده از نقطه و خط فاصله ها

بین ما فاصله ای هسـت به تاریکی نور

نتوان پر شدن این فاصله با قافله ها

با نمازی که به یاد خم زلف تو شکست

بهره ها می برم از بوی خوش نافله ها

می نویسم به تو از فاصله ها بیزارم

پر شد این فاصله با همهمه ی چلچله ها

کار بیهوده بود زیره به کرمان بردن

چه بهائیست دراین پیشکشی و صله ها ؟

نطفه ی ظلم ، جهان را همه آبستن کرد

هر کجا می نگرم در نظرم حامله ها

وای اگر کــودک این ظلم تولد یابد

همه جا کن فیکون می شود از زلزله ها

 

                                                      مصطفی معارف 12/8/1390 کرج

 



:: بازدید از این مطلب : 268
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : دو شنبه 30 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

  سه میهمان ناخوانده

 (داستان کوتاه)

 

زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند.
زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا بیایید تو و چیزی بخورید.
آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه.
آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم.

غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است.
مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن.
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم.
زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من هم عشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند.
زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد.
شوهر خوشحال شد و گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند!

زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟
دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟
شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو و عشق را دعوت کن.
زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود.
در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند.
زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.



:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : یک شنبه 29 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

 

 

میگویند  وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر ادین شاه  و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد  که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار  پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی با پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.

 یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت  که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه  یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید:   پدر سوخته چرا  مغازه ات را بسته ای؟ مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:

"در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی

مسلمان واقعی



:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 38
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : شنبه 28 آبان 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی معارف

 

باور نمی کنم ز دلم رفته یاد تو

 

 

باور نمی کنم ، ز دلم رفــــته یاد تو

در این گزاره مانده دلم ، بی نهاد تو

آن فصل بودنت که مرا پُر ز خاطره ست

با شــعله های یخ زده در امتداد تو

باران سرد و ابر بهاری ، عجـیب نیست !

ذهنم مخطط است و دلم ، از مداد تو

دیگر چو روزگار گذشته نخواهمت

ماندم چه بوده از همه اینها ، مراد تو

از آن زمان که از تو و دل بی خبر شدم

ایمن نبودم از تو و، از انتـــــــقاد تو

آنجا ، که آسمان دلم ، شد تهی ز نور

باور نمی کنم ، ز دلم رفـــــته یاد تو

مصطفی معارف 10/8/90 کرج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 378
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آبان 1390 | نظرات ()